بی شک شناسنامه خود را می سوزانی
فردا که نام واقعی تو
عنوان شعر تازه من باشد ...
بی شک شناسنامه خود را می سوزانی
فردا که نام واقعی تو
عنوان شعر تازه من باشد ...
به باد بسپار آن خاطرات را!
بیهوده اشک نریز بر این گور
که صاحب این گور را تعلقی به تو نیست..
خوشبینانه تر که بنگری
شاید" فراموشت کرده ام"
که دیگر نمی جویمت ...
نگاه کردن
و ندیدن
رسم همیشگی ی روزگار ماست.
باور کن !!
میخواهم در کنار تو بر برگهای بوسه بنویسم:
آبیترین آبیِ دنیا،
همین آسمانِ خاکستریِ خانهی من است!
يك نگاه بر ابر كردم ابر باريدن گرفت
يك نگاه بر يار كردم يار ناليدن گرفت
تكيه بر دبوار كردم خاك بر فرقم نشست
خاك بر فرقش نشيند آنكه يار از من گرفت
"""ناشناس"""
انقدر میگردم ، نیستی
در اسمان و زمین
فکر می کنم تا کجا بیابمت
خسته می شوم و نا امید ...
نزدیکتر از آنی که بیابمت!!!
گذري به دلنشينان به خدا ضرر ندارد
تو چرا نمي نشيني دل ما خطر ندارد
من اگر نمي نويسم پس از اين خيال خود را
چه كنم دگر كلامم به شما اثر ندارد
بنشين چه بي قراري تو مگر چه مي شنيدي
همه اش دل است و دل هم كلكي به سر ندارد
قطرات پاك باران به سر گناه كاران
بچكد به صد هزاران چه كند ثمر ندارد
"""امير دانش زاده"""
عشق من پا برجاست
اگر حتی
من نباشم اینجا
حسم از بٌعد فراتر رفته
حس من تا قلبت
تا جسم لطیف گل سرخ
تا فراسوی گمانم رفته
از یاد نبر عشقم را
اگر حتی
من نباشم اینجا
در دنیا...
"خودم"
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد..
رسول یونان
وقتی کلید را
در جیب هایم پیدا نمی کنم
نگرانِ هیچ چیز نیستم
وقتی پلیس
دست بر سینه ام می گذارد
یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام
نگرانِ هیچ چیز نیستم
مثل رودخانه ای خشک
که از سد عبور می کند
و هیچکس نمی داند
که می رود یا باز می گردد
" گروس عبدالملکیان "
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)