قلم را در دستش گرفت و روی یک نقطه از کاغذ نگه داشت. دستش همان جا ماند. نمیدانست چگونه شروع کند، اصلاً نمیدانست چه بنویسد. دستش را که از روی کاغذ برداشت، تنها یک نقطه سیاه به جا مانده بود. مداد را آرامآرام روی سرش کوبید تا شاید مطلبی به ذهنش برسد، اما بیفایده بود. سرانجام جعبه ذهنش را جستوجو کرد، اما به هر گوشه که سرک کشید، چیزی پیدا نکرد؛ حتی یک سر نخ کوچک. دفترش را ورق زد. بالای هر صفحه یک نقطه سیاه بود. مداد را کنار گذاشت و دفترش را بست. سهم امروز هم فقط یک نقطه بود!
مائده براتي