« آرابی »
جیمز جویس
ترجمه : پرتو اعتصامی
جیمز جویس» نویسنده ی نامدار ایرلندی در سال 1882 در «دوبلین» در خانواده بزرگی که به» قول پدرش « دارای شانزده یا هفده فرزند» بود به دنیا آمد . تحصیلات خود را در کالج « وود » در شهر « گلاسکو » به پایان رسانید و سپس در « دوبلین » در کالج « بل ودر » به تحصیل پرداخت . به زبان لاتین علاقه ی فراوان داشت .در سال 1898 به دانشگاه رویال وارد شد و آموزش خود را در رشته ی فلسفه و زبان دنبال کرد .به تئاتر علاقه ی بسیار داشت و در سال 1900 درباره ی نمایشنامه ی «هنگامی که مامردگان بیدار می شویم » اثر « ایبس » در مجله ی فورتینا یتلی ریویو » گفتاری نوشت . یک چند در مدرسه «دالکی » تدریس کرد و در سال 1904 » ازدواج کرد و همراه همسرش به « زوریخ » و « تریست » رفت و درآن جا به تدریس زبان پرداخت . سال های جنگ جهانی اول را با همسر و دو فرزندش در نهایت تنگدستی گذرانید و از سال 1920 تا پایان عمر در پاریس به سر برد .در سال 1922 کتاب «اولیس »و در سال 1933 بیداری فینه گان » که شاهکار اوست را منتشر ساخت و در ژانویه ی سال 1941 به درود زندگی » .گفت
كوچه ی «نورت ریچموند» (1) بن بست بود و همیشه ساكت ، جز در ساعتی كه پسران مدرسه ی «كریسچن برادرز »(2)تعطیل می شدند . در انتهای كوچه در زمین مستطیل شكلی ، خانه ی خالی دو طبقه ای مجزا از دیگران واقع شده بود و خانه های دیگر كه گویی از زندگی آبرومند درون شان باخبر بودند ، چشم های قهوه ای شان را با نگاهی آرام به هم دوخته .بودند مستاجر قبلی خانه ی ما كشیشی بود كه در اتاق پذیرایی مرده بود. هوای محبوس و كهنه ای از مدت ها پیش در تمام اتاق ها معلق مانده بود و پستوی آشپزخانه پر از كاغذهای بی مصرف بود . در میان كاغذ پاره ها دو سه جلد كتاب مقوایی كه اوراق شان نم كشیده و لوله شده بود پید كردم ، «آبوت» (3) اثر والتراسكات (4) یك كتاب دینی و «خاطرات ویداك» (5) از سومی به علت اوراق زردش بیش تر از همه خوش ام آمد .
در پشت خانه باغچه ی متروكی بود كه در وسط آن یك درخت سیب و چند بته ی خودرو درآمده بود . زیر یكی از بته ها تلمبه ی زنگ زده ی دوچرخه مستاجر مرحوم را یافتم . بیچاره كشیش بسیار خیری بود و در وصیت نامه .خود تمام پول هایش را به موسسات خیریه و اثاثیه ی خانه را به خواهرش بخشیده بود زمانی كه روزهای كوتاه زمستان فرا رسید ، شام را تمام نكرده همه جا تاریك می شد و وقتی كه دورهم در كوچه جمع می شدیم خانه ها تاریك شده بود . آسمان بالای سرمان به رنگ بنفش .متغیری بود كه چراغ های كوچه، فانوس های كم نورشان را به طرف آن بلند كرد بودند هوای سرد زمستان بدن مان را نیش می زد ولی در آن، آن قدر بازی می كردیم كه داغ می شدیم ، سروصدایمان در كوچه ی خلوت می پیچید .
جریان بازی ما را به پس كوچه های گل آلود پشت خانه می كشید و از جلوی كلبه های بی قواره می گذشتیم و به در پشتی باغ های تاریك كه بوی زباله از آشغالدانی هایشان بلند بود، می رسیدیم و به سوی اصطبل های تاریك و متعفنی كه در آنها درشکه چی ها اسب ها را قشو می كردند و زین و برگ شان را به صدا درمی آوردند ، می رفتیم.هنگامی كه به كوچه برمی گشتیم نور پنجره ی آشپزخانه ها محوطه را روشن كرده بود . اگر عمویم را سرپیچ می دیدیم در تاریكی قایم می شدیم تا كاملن مطمئن شویم كه به خانه رفته است و یا اگر خواهر مانگان (6) دم درمی آمد كه برادرش را برای خوردن چای صدا كند در گوشه و كنار كوچه كشیك می كشیدیم تا به خانه برگردد، اگر برنمی گشت از تاریكی بیرون می آمدیم و به حال تسلیم همراه مانگان بطرف خانه ای آن ها می رفتیم ،. خواهرش به انتظارمان ایستاده بود و خطوط اندام اش در نوری كه از لای در می تافت آشكار بود .
برادرش همیشه قبل از آنكه به حرفش گوش كند سربه سرش می گذاشت و من كنار نرده می ایستادم و او را تماشا می كردم . وقتی به خود حركتی می داد لباس اش موج می .زد و موی بافته ی نرم اش این سو و آن سو می رفت من هر روز صبح كف اتاق جلویی دراز می كشیدم و در خانه ی آنها را می پاییدم، پشت دری تاریك، اینچی لبه ی قاب شیشه پایین كشیده شده بود و كسی مرا نمی دید ، وقتی از خانه بیرون می آمد و قدم بر سر پله می گذاشت قلب ام می تپید . آن وقت به راهرو می دویدم و كتاب هایم را برمی داشتم و به دنبال اش می افتادم و در راه چشم از او برنمی داشتم . وقتی به جایی می رسیدیم كه راه مان از هم جدا می شد ، قدم ها را تند می كردم و از جلویش رد می شدم ، هر روز همین جور می گذشت .
من هیچ وقت جز چند كلمه ای آن هم برحسب اتفاق ، با او حرف .نزده بودم ، و با این حال اسم اش كه می آمد خون در تن ام دیوانه وار به جوش می آمد چهره اش همیشه درنظرم بود ، حتی در جاهایی كه با عوالم عاشقانه هیچ مناسبت نداشت. شب های یكشنبه وقتی كه عمه ام برای خرید به بازار می رفت ، من هم می رفتم تا بعضی از بسته ها را بیاورم ؛ از خیابان های شلوغ رد می شدیم و از مردان مست و زن هایی كه مشغول خرید و چانه زدن بودند، تنه می خوردیم . كارگرها به هم فحش می دادند و شاگردهای مغازه كنار بشكه های كله پاچه ی خوك ایستاده با صدای تیز و كشدار داد می زدند و خواننده های دوره گرد تودماغی آواز «همه درادونوان روزال (7) گرد آیید » و با ترانه ای از جنگل های داخلی وطن مان را می خواندند.
این صداها به هم آمیخت و برایم به صورت احساس واحد زندگی درمی آمد. ودراین گیر و دار تصور می كردم كه دارم جام «شراب مقدس ام» را از جمع دشمنان به در می برم . نام اش به هنگام دعا و ستایشی فریب ، كه از آن سردر نمی آوردم ، بر زبان ام جاری می شد. نمی فهمیدم چرا بی جهت همیشه چشمان ام پر از اشك است و مثل این كه بسیاری از اوقات سیلی از درون قلب ام به سینه ام سرازیر میشد. فكر آینده را نمی كردم . نمی دانستم با او همكلام خواهم شد یا نه . و اگر چنین فرصتی دست می داد چگونه می توانستم از دلباختگی دیوانه وارم حرفی بزنم اما تن ام مثل چنگی بود كه كلمات و حركات .اش چون انگشتان نوازنده بر سیمهای آن می دوید یك شب به اتاق پذیرایی پشت خانه كه كشیش در آن مرده بود ، رفتم .
شب بارانی تاریكی بود و صدایی از خانه بلند نمی شد . از لای یكی از شیشه های شكسته ی پنجره صدای برخورد باران با زمین شنیده می شد كه مانند سوزن های تمام نشدنی از آب پی در پی بر بستر گل آلود زمین فرود می آمد . چراغ با پنجره ی روشنی از دور چشمك می زد. از این كه جایی را نمی دیدم خوشوقت بودم . به نظرم می آمد كه حواس ام میل دارند خودشان را از من مخفی كنند زیرا احساس می كردند نزدیك است از دست شان فرار كنم . كف دست ها را آن قدر به هم !فشردم كه به لرزه افتادند و چندین بار زمزمه كردم :عشق من سرانجام با من حرف زد و هنگامی كه اولین كلمات را ادا می كرد چنان گیج و گم شده بودم كه نمی دانستم چه جواب بدهم پرسید به آرابی (8) می روی ؟ یادم نیست كه جواب مثبت دادم یا منفی .
گفتم باید بازار قشنگی باشد و او گفت دل اش می خواهد به آن جا برود . پرسیدم «چرا «نمی توانی ؟ دستبند نقره ای اش را دور دست اش چرخاندو گفت برای این كه در صومعه شان هفته ی عبادت است . برادرش با دو پسر بچه ی دیگر بر سر كلاه شان دعوا می كردند . و من تنها كنار نرده ها ایستاده بودم و او سر میله ی یكی از نرده ها را گرفت و به طرف من خم شد . نور چراغ مقابل خانه ی ما بر انحنای سفید گردن اش تافت و موهای اطراف آن و دست اش را كه روی نرده بود ، آشكار ساخت . بعد به یك طرف پیرهن اش افتاد و لبه ی زیر پیرهنی سفیدش را كه .از زیر آن دیده می شد روشن كرد «.گفت : «خوش به حالت «.گفتم : «اگر من برم برای شما هم چیزی می آورم چه حماقت ها كه از آن شب به بعد خواب و خوراك را از من گرفت ! می خواستم روزهای كسالت آور را نابود سازم از درس مدرسه به تنگ آمده بودم خیال اش شب ها در اتاق خواب و روزها سر كلاس بین من و كتابی كه به زور می خواستم بخوانم حاصل ی شد . آهنگ كلمه ی .آرابی در خلال سكوتی كه روح ام را نوازش می داد و افسونم می كرد، طنین می انداخت اجازه گرفتم كه عصر شنبه به بازار بروم . عمه ام تعجب كرده و دعا می كرد كلكی در كار نباشد . سركلاس جز به چند سوال معلم نتوانستم جواب بدهم . می دیدم كه صورت اش از مهربانی به خشونت می گرایید و آرزو می كرد كه این مقدمه ی شروع تنبلی نباشد .
نمی توانستم افكار پراكنده ی خود را جمع كنم . حوصله ی هیچ كار جدی را نداشتم . و این كارها .كه حالا بین من و آرزویم حایل می شدند . به نظرم بچه بازی یكنواخت و زننده ای می آمد صبح شنبه به عمویم یادآوری كردم كه دلم می خواهد عصر به بازار بروم . و او كه كنار جارختی ایستاده بود و برای پیداكردن ماهوت پاك كن داد و بیداد راه انداخته بود سرسری «.گفت:«آره پسر می دانم چون عمویم توی راهرو ایستاده بود ، نمی توانستم مطابق معمول به اتاق جلویی بروم و پای پنجره دراز بكشم . احساس كردم كه هوا پس است و آهسته به طرف مدرسه براه افتادم . هوا به .سختی سرد بود و دل ام مضطرب وقتی برای شام به خانه آمدم ، عمویم هنوز به خانه نیامده بود مدتی نشستم و به صفحه ی ساعت خیره شدم .
وقتی كه تیك تا اكش آزادهنده شد از اتاق بیرون آمدم و از پله ها بالا رفتم و به طبقه ی بالا رسیدم . اتاق های بلند و سرد و خالی و دلگیر راحت ام كرد و آوازخوانان از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم . از پنجره ی جلویی رفقایم را دیدم كه توی كوچه بازی می كردند . داد و فریادشان درهم بر هم و آهسته به گوش ام می رسید . پیشانی ام را به شیشه ی سرد .پنجره چسباندم و به خانه ی تاریك آن ها چشم دوختم شاید یك ساعت آن جا ایستاده بودم و در عالم خیال چیزی نمی دیدم جز اندامی با لباس قهوه ای كه نور چراغ به نرمی بر انحنای گردن و بر دست اش كه روی نرده بود و بر لبه ی پیرهن .زیر سفیدش تابیده بود از پله ها كه پایین آمدم ، خانم مرسر (9) كنار بخاری نشسته بود . او بیوه ی پیر پرچانه ای .بود كه شوهر مرحومش دلال بود و خودش برای كارهای خیر تمبر باطله جمع می كرد مجبور بودم به چرت و پرت های آن ها سرمیز گوش كنم. غذا یك ساعت دیر شده بود و هنوز از عمویم خبری نبود . خانم مرسر بلند شد برود و از این كه دیگر نمی تواند بماند ، اظهار تأسف كرد . چون ساعت از هشت گذشته بود و هوای شب برایش مضر بود و او نمی خواست تا دیروقت بیرون بماند . وقتی او رفت مشت هایم را گره كردم و دور اتاق به قدم زدن پرداختم «.عمه ام گفت ؛ «می ترسم در این شب عزیز بازار به تو وصلت ندهد ساعت نه صدای كلید عمویم را شنیدم و شنیدم كه با خودش حرف می زد .
بعد صدای تكان خوردن جا رختی آمد كه پالتو رویش افتاده بود . من می توانستم این صداها و حركات را تفسیر .كنم شام اش كه به نیمه رسید از او خواستم كه پول بدهد تا به بازار بروم . اصلن فراموش كرده بود «.و گفت :«مردم الان پادشاه هفتم را هم خواب دیده اند من نخندیدم .عمه ام باجوش و خروش گفت : «تا این وقت شب معطل اش كرده ای بازهم نمی «خواهی بهش پول بدهی بره ؟ عمو اظهار تاسف كرد و گفت كه یادش رفته است و گفت این مثل قدیمی راست است كه گفته اند ؛«كار زیاد و بدون تفریح آدم را خرفت می كند . » از من پرسید كه كجا می خواهم بروم و وقتی برای بار دوم بهش گفتم ، از من پرسید كه مثل «وداع اعرابی یا اسب اش» را بلدی ؟ از .آشپزخانه كه بیرون می آمدم داشت مطلع آن را برای عمه ام می خواند سكه ی نقره را محكم توی دست ام نگاه داشته و از خیابان باکینگهام (10) به طرف ایستگاه می شتافتم . منظره ی خیابان های شلوغ كه از نور چراغ گازها درخشندگی داشت علت مسافرت ام را به خاطرم می آورد . در كوپه ی درجه سه ی قطار خلوتی نشستم. قطار پس از تاخیر خسته كننده ای به راه افتاد و از میان خانه های مخروبه و از روی رودخانه ای كه نور را منعكس می كرد ، رد شد .
در ایستگاه وست لندرو (11) جمعی به در كوپه ها هجوم آوردند ، اما باربرها آن ها را عقب زدند و گفتند این قطار مخصوص بازار است . در كوپه هیچ كس نمانده بود و من تنها بودم . قطار چند دقیقه بعد به یک سکوی چوبی کهنه رسید . پیاده شدم و له طرف جاده رفتم . صفحه ی شبنمای ساعتی ده دقیقه به ده را نشان می داد . بنای بزرگی در .برابرم بود كه آن نام سحرآمیز روی آن نقش بسته بود (چون نتوانستم شش پنی (12) ورودی را پیدا كنم ، از ترس بسته شدن بازار یك شیلینگ (13 به دست مردی كه خسته به نظر می آمد دادم و از در گردان داخل شدم . خودم را توی تالار .بزرگی یافتم كه نیمه ی از آن بصورت گالری ترتیب یافته بود تقریبن تمام غرفه ها بسته شده بود و بیش تر تالار در تاریكی فرو رفته بود. در تالار سكوتی احساس می كردم كه معمولن پس از نماز در كلیساها پیدا می شود . با كمرویی توی بازار قدم گذاشتم ، چند نفری دور غرفه هایی كه هنوز باز بود ، دیده می شدند. دو نفر جلوی پرده ای كه روی آن با چراغ رنگی كافه شانتان (14) نوشته شده بود در سینی مشغول شمردن پول بودند و .
من به صدای سكه ها گوش میدادم درست یادم نبود كه برای چه به آن جا آمده ام جلوی یكی از غرفه ها رفتم و گلدان های چینی و چای خوری های گل و بته دار را وارسی كردم . زن جوانی با دو آقای جوان كنار در غرفه مشغول خنده و گفتگو بودند . حواس ام متوجه ی لهجه انگلیسی آن ها بود و به حرف های آن .ها كه مبهم به گوش می رسید گوش می دادم «!من چنین حرفی نزدم» «!چرا زدی» «!نه نزدم» «او همچنین حرفی نزد ؛» «!چاخان می كنی» زن جوان با دیدن من جلو آمد و پرسید ، چیزی می خواهید بخرید ! صدایش گرم نبود مثل این كه فقط برای انجام وظیفه حرف می زد . با خجالت به پارچه هایی كه مثل نگهبانان شرقی «.جلوی مدخل غرفه ایستاده بودند نگاه كردم و زیرلب گفتم : « نه متشكرم.زن جوان یكی از گلدان ها را جابه جا كرد و به طرف دو جوان برگشت و به گفتگو پرداختند .یكی دو بار هم برگشت و از پشت سرنگاهی به من انداخت با آن كه می دانستم ماندنم در آن جا فایده ای ندارد ، برای این كه نشان دهم واقعن خیال خرید دارم كمی جلوی غرفه ایستادم بعد آهسته رویم را برگرداندم و به میان بازار رفتم : توی جیب ام دوپنی را روی شش پنی انداختم : از گوشه ی بالا خانه كسی اعلام كرد كه چراغ ها خاموش .شده است . حالا قسمت بالای سالن كاملان تاریك بود به تاریكی خیره شدم . خودم را موجودی رانده و مسخره شده یافتم و چشم هایم از شدت خشم و .اندوه آتش گرفته بود
(1) Richmond Nortd(2) Christion Brothers (3) Abbot(4) Walter Scott(5) The Memories of Vidoc(6) Mangan(7) o’donoban Rossal(8) Araby(9) Mercer(10) Buckingham(11) West Landrow(12) Penny(13) Shilling(14) Cafachanton