تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 47 از 212 اولاول ... 374344454647484950515797147 ... آخرآخر
نمايش نتايج 461 به 470 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #461
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید

    روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
    امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
    وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.




    -

  2. #462
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    زن و شوهر(فرانتس کافکا)


    كسب و كار به طور كلى آنقدر خراب است كه گاه گدارى وقتى در دفتر وقت زياد مى آورم، كيف مستوره ها را برمى دارم تا شخصاً سراغ مشترى ها بروم. از جمله مدت ها بود قصد داشتم يك بار هم سراغ «ن» بروم كه قبلاً با هم رابطه تجارى مستمرى داشتيم كه سال پيش به دلايلى براى من نامعلوم، تقريباً قطع شد. براى ناپايدارى هايى از اين دست هم حتماً نبايد دليل ملموسى وجود داشته باشد؛ در شرايط بى ثبات امروزى بيشتر وقت ها يك هيچ وپوچ يك حالت روحى كار خودش را مى كند؛ بعد هم يك هيچ و پوچ، يك كلمه مى تواند كل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با «ن» كمى دست و پاگير است، پيرمردى است اين اواخر بسيار رنجور و گرچه هنوز خودش امور كسب را در دست دارد، اما، كمتر به مغازه مى آيد؛ براى ملاقات با او بايد به منزلش رفت و آدم بدش نمى آيد اين نوع انجام معامله را هرچه بيشتر عقب بيندازد.غروب ديروز اما بعد از ساعت ۶ راه افتادم؛ البته ديگر ساعت مناسبى نبود اما مسئله كار بود نه ديد و بازديد. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد كه شدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته كه ناخوش احوال و بسترى بود. به من هم گفتند به آن اتاق بروم؛ اول اين پا آن پا كردم اما بعد ديدم بهتر است هر چه زودتر اين ديدار ناخوشايند را تمام كنم. در همان هيبتى كه بودم با پالتو، كلاه و كيف مستوره ها به دست از اتاق كوچكى رد شدم و به اتاقى كه در آن چند نفرى در نورى مات دور هم نشسته بودند و محفلى كوچكتر درست شده بود، رفتم.لابد غريزى بود كه اول نگاهم به دلالى كه خيلى خوب مى شناسمش و به نوعى رقيبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اينجا رسانده بود! انگار كه پزشك معالج باشد، راحت چسبيده به تخت بيمار جا خوش كرده بود. پالتوى زيباى گشاد دكمه نشده اى پوشيده و با ابهت نشسته بود. پررويى اش نظير ندارد. احتمالاً مرد بيمار هم كه با گونه هاى اندك از تب سرخ دراز كشيده بود و گاهى نگاهى به او مى انداخت، همين نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نيست، پسر را مى گويم، مردى به سن و سال من با ريشى پر و كوتاه و به خاطر بيمارى، نامرتب.«ن» پير، مردى بلند و چهارشانه كه با شگفتى متوجه شدم از فرط ناراحتى لاغر و خميده و پريشان شده است، هنوز همانطور كه از راه رسيده بود، پالتوى پوست به تن ايستاده و به نجوا به پسرش چيزى مى گفت.زنش كوچك اندام و ظريف اما پرتحرك، - گرچه حواسش به «ن» بود و به هيچ يك از ما توجهى نداشت _ سعى مى كرد تا پالتوى پوست را از تن «ن» درآورد كه به خاطر اختلاف قدشان با اشكال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شايد هم مشكل اصلى اين بود كه «ن» قرار نداشت و مدام با دست هايش دنبال صندلى مى گشت كه بالاخره پس از كندن پالتو زنش به سرعت به طرفش كشيد. خود زن پالتوى پوست را برداشت و در حالى كه تقريبا زيرش گم شده بود از اتاق بيرون رفت.به نظر مى آمد كه بالاخره نوبت من رسيده بود. به عبارت ديگر نرسيده بود و اوضاع نشان مى داد كه هرگز هم نمى رسيد. اگر مى خواستم تلاش كنم بايد درجا مى كردم، چون حس مى كردم شرايط براى مذاكره اى تجارى مدام بدتر مى شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجايم بنشينم، مثل آن دلال كه انگار چنين قصدى داشت؛ تازه من كه اصلاً خيال نداشتم ملاحظه او را بكنم. بنابراين با وجودى كه متوجه شدم «ن» دلش مى خواست كمى با پسرش صحبت كند، بى معطلى شروع كردم به حرف زدن. بدبختانه عادت دارم وقتى مدتى هيجان زده حرف مى زنم _ كه اغلب اوقات پيش مى آيد و در اتاق آن بيمار زودتر از هميشه پيش آمد _ بلند شوم و همان طور كه حرف مى زنم، اينور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدى نيست، ولى در منزل ديگران كمى اسباب زحمت است. ولى نتوانستم جلوى خودم را بگيرم، به خصوص كه سيگارم را هم همراه نداشتم. خب هر كسى عادت هاى بدى دارد، تازه در مقايسه با عادت هاى آن دلال از عادت هاى خودم بدم نمى آمد. مثلاً همين عادتش كه هى كلاهش را كه به دست گرفته و آرام تكان مى دهد ناگهان و غيرمنتظره سرش مى گذارد و بلافاصله انگار كه اشتباه كرده باشد، برمى دارد؛ اما به هرحال لحظه اى كلاه به سر مى نشيند و اين كار را هم هى تكرار مى كند.واقعاً كه چنين حركتى اصلاً شايسته نيست. كارى به كارش ندارم، اينور و آنور مى روم، حواسم كاملاً جمع حرف هايى است كه مى زنم و توجهى به او ندارم. اما حتماً كسانى هستند كه كلاه بازى او حواسشان را حسابى پرت مى كند. البته وقتى دارم تلاش مى كنم اين كارشكنى ها را كه نمى بينم هيچ، اصلاً هيچ كس را نمى بينم. طبيعتاً متوجه ام كه چه مى گذرد ولى تا وقتى كه حرفم تمام نشده و يا تا وقتى كه اعتراضى نشنوم، برايم اهميتى ندارند.مثلاً متوجه شدم كه «ن» اصلاً حال و حوصله گوش كردن نداشت؛ دست ها را روى دسته صندلى گذاشته بود بى حوصله اينور و آنور مى شد، نگاهش به من نبود بلكه بى هدف در خلأ پرسه مى زد و در صورتش آنچنان بى توجهى ديده مى شد كه انگار كلمه اى از گفته هايم حتى حس حضور من در آنجا راهى به وجودش پيدا نمى كرد. تمام اين رفتار بيمارگونه و نوميدكننده را مى ديدم، اما باز هم حرف مى زدم، انگار كه قصد داشتم با حرف هايم با پيشنهادهاى مناسبم _ خودم هم از امتيازاتى كه مى دادم بى آن كه كسى طلب كرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنى ايجاد كنم. از اين هم كه متوجه شدم آن دلال بالاخره كلاهش را روى پا گذاشت و دست ها را به سينه زد، احساس رضايت خاصى كرده بودم.


    به نظر مى رسيد توضيحات من كه در مواردى با توجه به حضور او بيان مى شد، برنامه هايش را تا حدى به هم ريخته بود.شايد هم با آن احساس رضايتى كه در من به وجود آمده بود، بى وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر كه پسر كه تا آن لحظه برايم اهميتى نداشت و توجهى به او نكرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهديدم نكرده و به سكوت وادارم نكرده بود. معلوم بود كه مى خواهد حرفى بزند، چيزى نشان بدهد اما توان كافى نداشت.اول فكر كردم دچار پريشانى ناشى از تب شده، اما وقتى بى اختيار و بلافاصله به «ن» پير نگاهى انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشم هاى باز يخ زده، بيرون زده و بى رمق مى لرزيد و به جلو خم شده بود، انگار كه پس گردنش را گرفته باشند يا پس گردنى خورده باشد؛ لب پائين حتى فك زيرين با آن لثه لخت، بى اختيار آويزان بود تمام صورتش به هم ريخته بود؛ گرچه به سنگينى اما هنوز نفس مى كشيد. بعد هم انگار رها شده باشد روى پشتى صندلى افتاد. چشم ها را بست، ردى از تقلايى عظيم در صورتش كشيده شد و سپس تمام شد. به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بى جان آويزان را كه به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمى زد.پس تمام كرده بود. خب پير بود. خدا كند كه مرگ براى ما هم آسان باشد. چند كار بود كه بايد مى كرديم. كدامش واجب تر بود؟ در پى كمك به دور و برم نگاه كردم، ولى پسرك روانداز را روى صورتش كشيده بود و هق هقش كه انگار تمامى نداشت به گوش مى رسيد؛ دلال به سردى وزغى در دو قدمى «ن» و روبه رويش نشسته بود و جم نمى خورد.معلوم بود مصمم است جز اينكه منتظر گذشت زمان باشد، كارى انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم كه بايد كارى مى كردم و در آن لحظه هم مشكل ترين كار را يعنى دادن خبر به زن به روشى قابل قبول به روشى كه در دنيا وجود نداشت. در همين لحظه گام هاى تند و پرشتابش را در اتاق كنارى شنيدم.زن - هنوز لباس بيرونش را به تن داشت، وقت نكرده بود تا عوض كند _ لباس خوابى را كه روى بخارى گرم كرده بود، آورد و مى خواست تن شوهرش كند.وقتى ديد ما آنقدر ساكتيم، لبخندى زد و سرى تكان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصوميتى بى نهايت همان دستى را كه من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار كه بازى مى كند _ بوسيد و _ خدا مى داند كه ما سه نفر چه قيافه اى داشتيم - «ن» تكان خورد، خميازه بلندى كشيد، زن پيراهن را تنش كرد، «ن» نق هاى پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پياده روى بسيار طولانى را با دلخورى ساختگى گوش كرد و عجيب بود كه از بى حوصلگى هم حرف زد. بعد هم به خاطر اينكه به اتاق ديگرى نرود تا مبادا بين راه سردش شود، موقتاً كنار پسرش در تختخواب دراز كشيد. كنار پاى پسرش سرش را روى دو بالشى گذاشت كه زن با عجله آورده بود. اين ديگر با توجه به آنچه كه گذشته بود، به نظرم عجيب نيامد. بعد هم گفت كه روزنامه عصر را بياورند، بى توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمى خواند. نگاهى سرسرى به صفحه ها مى انداخت و با تيزبينى شگفت انگيز كاسبكارانه اى كلمات ناخوشايندى در جواب پيشنهادهاى ما مى گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقيرآميزى تكان مى داد و زبانش را پرسروصدا در دهن مى گرداند و به رخ ما مى كشيد كه از حرف هاى كاسبكارانه ما حالش به هم مى خورد.دلال نتوانست جلوى خودش را بگيرد، چند كلمه نامناسب پراند؛ حتى او هم با تمام خرفتى حس كرده بود كه پس از آن اتفاق بايد تعادلى به وجود بيايد كه البته به روش او امكان نداشت.من ديگر به سرعت خداحافظى كردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بى حضور او قادر نبودم تصميم به رفتن بگيرم.كنار در خانم «ن» را ديدم. درماندگى اش را كه ديدم، بى اختيار گفتم كه مرا كلى ياد مادرم مى اندازد و وقتى حرفى نزد، اضافه كردم: «شايد ديگران باور نكنند، اما مادرم معجزه مى كرد. هر چه را كه ما خراب مى كرديم، او درست مى كرد. در همان كودكى از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف مى زدم، حدس زده بودم كه گوش پيرزن سنگين بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمى شنيد. چون بى هيچ ربطى از من پرسيد: «ظاهر شوهرم چى؟» بعد هم از كلماتى كه براى خداحافظى گفت، فهميدم مرا با دلال عوضى گرفته بود؛ دلم مى خواست قبول كنم كه در موارد ديگر آنقدر حواسش پرت نيست.بعد از پله ها پايين رفتم. پايين رفتن سخت تر از بالا رفتن بود كه تازه اين هم ساده نبود.واى كه چه راه هاى بى سرانجامى هست و چه بارى را بايد همچنان با خود بكشيم.

  3. #463
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    در خاطرات چارلي چاپلین آمده است

    كه چارلي چاپلين به دليل مشكلات روحي به روان پزشكي ناشناس مراجعه كرد روان پزشك پس از معاينه بيمار به او گفت كه داراي افسردگي و بيماري روحي هستي و چارلي چاپلين از او راه درمان را پرسيددكتر جواب داد راه حل مشكل تو شادي و نشاط است و پس از آن به او توصيه اكيد كرد كه برنامه هاي طنز پديده جديد ،كه مردم از اوسخن مي گويند را تماشا كند چارلي از او پرسيد نام اين پديده چيست وپزشك گفت چارلي چاپلين ، چاپلين نگاهي به پزشك كرد و با لبخندي تلخ با او خداحافظي كرد.

  4. #464
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    پيرمردي محتضر ، مرد جواني را به كنارش فرا ميخواند و برايش داستاني از پهلواني ميگويد : در دوران جوانی به مردي كمك كرده بود زنده بماند . به او پناه و غذا داده بود و از او مراقبت كرده بود هنگامي كه مرد نجات يافته سر پناهي يافت تصميم گرفت به نجات دهنده اش خيانت كند و او را به دشمن سپرد

    مرد جوان پرسيد ، چطور فرار كرديد؟ من فرار نكردم من مرد خائن بودم اما وقتي داستان را طوري تعريف ميكنم كه گويي خودم آن پهلوان بوده ام ، ميتوانم هر كاري را كه او براي من انجام داد ، درك كنم.

  5. #465
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود...پس چشم از آهو برنداشت تا یك بار كه از دور او را می نگریست، شیری را دید كه به آهو حمله كرد. فوری از جا پرید و جلو آمد دید ماده شیری است.چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو...

  6. #466
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    پنجره های طلاییپسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد . هر روز صبح قبل طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کار های سخت روزانه مشغول می شد . هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا اندکی استراحت کند . در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقذر زندگی در آن خانه با وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : اگر آن ها قادرند پنجره های خانه خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالا خره یک روز به آن جا می روم و از نزدیک آنرا می بینم .
    یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند .پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
    راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .بعد از ظهر بود که به آن جا رسید با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی هیچ خبری نیست و در عوض خانه ای بسیار رنگ و رو رفته و با نرده هایی شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و ائ را به سمت ایوان برد . در حالی که آن جا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب ، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشد

  7. #467
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    12

    « آرابی »
    جیمز جویس
    ترجمه : پرتو اعتصامی


    جیمز جویس» نویسنده ی نامدار ایرلندی در سال 1882 در «دوبلین» در خانواده بزرگی که به» قول پدرش « دارای شانزده یا هفده فرزند» بود به دنیا آمد . تحصیلات خود را در کالج « وود » در شهر « گلاسکو » به پایان رسانید و سپس در « دوبلین » در کالج « بل ودر » به تحصیل پرداخت . به زبان لاتین علاقه ی فراوان داشت .در سال 1898 به دانشگاه رویال وارد شد و آموزش خود را در رشته ی فلسفه و زبان دنبال کرد .به تئاتر علاقه ی بسیار داشت و در سال 1900 درباره ی نمایشنامه ی «هنگامی که مامردگان بیدار می شویم » اثر « ایبس » در مجله ی فورتینا یتلی ریویو » گفتاری نوشت . یک چند در مدرسه «دالکی » تدریس کرد و در سال 1904 » ازدواج کرد و همراه همسرش به « زوریخ » و « تریست » رفت و درآن جا به تدریس زبان پرداخت . سال های جنگ جهانی اول را با همسر و دو فرزندش در نهایت تنگدستی گذرانید و از سال 1920 تا پایان عمر در پاریس به سر برد .در سال 1922 کتاب «اولیس »و در سال 1933 بیداری فینه گان » که شاهکار اوست را منتشر ساخت و در ژانویه ی سال 1941 به درود زندگی » .گفت

    كوچه ی «نورت ریچموند» (1) بن بست بود و همیشه ساكت ، جز در ساعتی كه پسران مدرسه ی «كریسچن برادرز »(2)تعطیل می شدند . در انتهای كوچه در زمین مستطیل شكلی ، خانه ی خالی دو طبقه ای مجزا از دیگران واقع شده بود و خانه های دیگر كه گویی از زندگی آبرومند درون شان باخبر بودند ، چشم های قهوه ای شان را با نگاهی آرام به هم دوخته .بودند مستاجر قبلی خانه ی ما كشیشی بود كه در اتاق پذیرایی مرده بود. هوای محبوس و كهنه ای از مدت ها پیش در تمام اتاق ها معلق مانده بود و پستوی آشپزخانه پر از كاغذهای بی مصرف بود . در میان كاغذ پاره ها دو سه جلد كتاب مقوایی كه اوراق شان نم كشیده و لوله شده بود پید كردم ، «آبوت» (3) اثر والتراسكات (4) یك كتاب دینی و «خاطرات ویداك» (5) از سومی به علت اوراق زردش بیش تر از همه خوش ام آمد .

    در پشت خانه باغچه ی متروكی بود كه در وسط آن یك درخت سیب و چند بته ی خودرو درآمده بود . زیر یكی از بته ها تلمبه ی زنگ زده ی دوچرخه مستاجر مرحوم را یافتم . بیچاره كشیش بسیار خیری بود و در وصیت نامه .خود تمام پول هایش را به موسسات خیریه و اثاثیه ی خانه را به خواهرش بخشیده بود زمانی كه روزهای كوتاه زمستان فرا رسید ، شام را تمام نكرده همه جا تاریك می شد و وقتی كه دورهم در كوچه جمع می شدیم خانه ها تاریك شده بود . آسمان بالای سرمان به رنگ بنفش .متغیری بود كه چراغ های كوچه، فانوس های كم نورشان را به طرف آن بلند كرد بودند هوای سرد زمستان بدن مان را نیش می زد ولی در آن، آن قدر بازی می كردیم كه داغ می شدیم ، سروصدایمان در كوچه ی خلوت می پیچید .

    جریان بازی ما را به پس كوچه های گل آلود پشت خانه می كشید و از جلوی كلبه های بی قواره می گذشتیم و به در پشتی باغ های تاریك كه بوی زباله از آشغالدانی هایشان بلند بود، می رسیدیم و به سوی اصطبل های تاریك و متعفنی كه در آنها درشکه چی ها اسب ها را قشو می كردند و زین و برگ شان را به صدا درمی آوردند ، می رفتیم.هنگامی كه به كوچه برمی گشتیم نور پنجره ی آشپزخانه ها محوطه را روشن كرده بود . اگر عمویم را سرپیچ می دیدیم در تاریكی قایم می شدیم تا كاملن مطمئن شویم كه به خانه رفته است و یا اگر خواهر مانگان (6) دم درمی آمد كه برادرش را برای خوردن چای صدا كند در گوشه و كنار كوچه كشیك می كشیدیم تا به خانه برگردد، اگر برنمی گشت از تاریكی بیرون می آمدیم و به حال تسلیم همراه مانگان بطرف خانه ای آن ها می رفتیم ،. خواهرش به انتظارمان ایستاده بود و خطوط اندام اش در نوری كه از لای در می تافت آشكار بود .

    برادرش همیشه قبل از آنكه به حرفش گوش كند سربه سرش می گذاشت و من كنار نرده می ایستادم و او را تماشا می كردم . وقتی به خود حركتی می داد لباس اش موج می .زد و موی بافته ی نرم اش این سو و آن سو می رفت من هر روز صبح كف اتاق جلویی دراز می كشیدم و در خانه ی آنها را می پاییدم، پشت دری تاریك، اینچی لبه ی قاب شیشه پایین كشیده شده بود و كسی مرا نمی دید ، وقتی از خانه بیرون می آمد و قدم بر سر پله می گذاشت قلب ام می تپید . آن وقت به راهرو می دویدم و كتاب هایم را برمی داشتم و به دنبال اش می افتادم و در راه چشم از او برنمی داشتم . وقتی به جایی می رسیدیم كه راه مان از هم جدا می شد ، قدم ها را تند می كردم و از جلویش رد می شدم ، هر روز همین جور می گذشت .

    من هیچ وقت جز چند كلمه ای آن هم برحسب اتفاق ، با او حرف .نزده بودم ، و با این حال اسم اش كه می آمد خون در تن ام دیوانه وار به جوش می آمد چهره اش همیشه درنظرم بود ، حتی در جاهایی كه با عوالم عاشقانه هیچ مناسبت نداشت. شب های یكشنبه وقتی كه عمه ام برای خرید به بازار می رفت ، من هم می رفتم تا بعضی از بسته ها را بیاورم ؛ از خیابان های شلوغ رد می شدیم و از مردان مست و زن هایی كه مشغول خرید و چانه زدن بودند، تنه می خوردیم . كارگرها به هم فحش می دادند و شاگردهای مغازه كنار بشكه های كله پاچه ی خوك ایستاده با صدای تیز و كشدار داد می زدند و خواننده های دوره گرد تودماغی آواز «همه درادونوان روزال (7) گرد آیید » و با ترانه ای از جنگل های داخلی وطن مان را می خواندند.

    این صداها به هم آمیخت و برایم به صورت احساس واحد زندگی درمی آمد. ودراین گیر و دار تصور می كردم كه دارم جام «شراب مقدس ام» را از جمع دشمنان به در می برم . نام اش به هنگام دعا و ستایشی فریب ، كه از آن سردر نمی آوردم ، بر زبان ام جاری می شد. نمی فهمیدم چرا بی جهت همیشه چشمان ام پر از اشك است و مثل این كه بسیاری از اوقات سیلی از درون قلب ام به سینه ام سرازیر میشد. فكر آینده را نمی كردم . نمی دانستم با او همكلام خواهم شد یا نه . و اگر چنین فرصتی دست می داد چگونه می توانستم از دلباختگی دیوانه وارم حرفی بزنم اما تن ام مثل چنگی بود كه كلمات و حركات .اش چون انگشتان نوازنده بر سیمهای آن می دوید یك شب به اتاق پذیرایی پشت خانه كه كشیش در آن مرده بود ، رفتم .

    شب بارانی تاریكی بود و صدایی از خانه بلند نمی شد . از لای یكی از شیشه های شكسته ی پنجره صدای برخورد باران با زمین شنیده می شد كه مانند سوزن های تمام نشدنی از آب پی در پی بر بستر گل آلود زمین فرود می آمد . چراغ با پنجره ی روشنی از دور چشمك می زد. از این كه جایی را نمی دیدم خوشوقت بودم . به نظرم می آمد كه حواس ام میل دارند خودشان را از من مخفی كنند زیرا احساس می كردند نزدیك است از دست شان فرار كنم . كف دست ها را آن قدر به هم !فشردم كه به لرزه افتادند و چندین بار زمزمه كردم :عشق من سرانجام با من حرف زد و هنگامی كه اولین كلمات را ادا می كرد چنان گیج و گم شده بودم كه نمی دانستم چه جواب بدهم پرسید به آرابی (8) می روی ؟ یادم نیست كه جواب مثبت دادم یا منفی .

    گفتم باید بازار قشنگی باشد و او گفت دل اش می خواهد به آن جا برود . پرسیدم «چرا «نمی توانی ؟ دستبند نقره ای اش را دور دست اش چرخاندو گفت برای این كه در صومعه شان هفته ی عبادت است . برادرش با دو پسر بچه ی دیگر بر سر كلاه شان دعوا می كردند . و من تنها كنار نرده ها ایستاده بودم و او سر میله ی یكی از نرده ها را گرفت و به طرف من خم شد . نور چراغ مقابل خانه ی ما بر انحنای سفید گردن اش تافت و موهای اطراف آن و دست اش را كه روی نرده بود ، آشكار ساخت . بعد به یك طرف پیرهن اش افتاد و لبه ی زیر پیرهنی سفیدش را كه .از زیر آن دیده می شد روشن كرد «.گفت : «خوش به حالت «.گفتم : «اگر من برم برای شما هم چیزی می آورم چه حماقت ها كه از آن شب به بعد خواب و خوراك را از من گرفت ! می خواستم روزهای كسالت آور را نابود سازم از درس مدرسه به تنگ آمده بودم خیال اش شب ها در اتاق خواب و روزها سر كلاس بین من و كتابی كه به زور می خواستم بخوانم حاصل ی شد . آهنگ كلمه ی .آرابی در خلال سكوتی كه روح ام را نوازش می داد و افسونم می كرد، طنین می انداخت اجازه گرفتم كه عصر شنبه به بازار بروم . عمه ام تعجب كرده و دعا می كرد كلكی در كار نباشد . سركلاس جز به چند سوال معلم نتوانستم جواب بدهم . می دیدم كه صورت اش از مهربانی به خشونت می گرایید و آرزو می كرد كه این مقدمه ی شروع تنبلی نباشد .

    نمی توانستم افكار پراكنده ی خود را جمع كنم . حوصله ی هیچ كار جدی را نداشتم . و این كارها .كه حالا بین من و آرزویم حایل می شدند . به نظرم بچه بازی یكنواخت و زننده ای می آمد صبح شنبه به عمویم یادآوری كردم كه دلم می خواهد عصر به بازار بروم . و او كه كنار جارختی ایستاده بود و برای پیداكردن ماهوت پاك كن داد و بیداد راه انداخته بود سرسری «.گفت:«آره پسر می دانم چون عمویم توی راهرو ایستاده بود ، نمی توانستم مطابق معمول به اتاق جلویی بروم و پای پنجره دراز بكشم . احساس كردم كه هوا پس است و آهسته به طرف مدرسه براه افتادم . هوا به .سختی سرد بود و دل ام مضطرب وقتی برای شام به خانه آمدم ، عمویم هنوز به خانه نیامده بود مدتی نشستم و به صفحه ی ساعت خیره شدم .

    وقتی كه تیك تا اكش آزادهنده شد از اتاق بیرون آمدم و از پله ها بالا رفتم و به طبقه ی بالا رسیدم . اتاق های بلند و سرد و خالی و دلگیر راحت ام كرد و آوازخوانان از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم . از پنجره ی جلویی رفقایم را دیدم كه توی كوچه بازی می كردند . داد و فریادشان درهم بر هم و آهسته به گوش ام می رسید . پیشانی ام را به شیشه ی سرد .پنجره چسباندم و به خانه ی تاریك آن ها چشم دوختم شاید یك ساعت آن جا ایستاده بودم و در عالم خیال چیزی نمی دیدم جز اندامی با لباس قهوه ای كه نور چراغ به نرمی بر انحنای گردن و بر دست اش كه روی نرده بود و بر لبه ی پیرهن .زیر سفیدش تابیده بود از پله ها كه پایین آمدم ، خانم مرسر (9) كنار بخاری نشسته بود . او بیوه ی پیر پرچانه ای .بود كه شوهر مرحومش دلال بود و خودش برای كارهای خیر تمبر باطله جمع می كرد مجبور بودم به چرت و پرت های آن ها سرمیز گوش كنم. غذا یك ساعت دیر شده بود و هنوز از عمویم خبری نبود . خانم مرسر بلند شد برود و از این كه دیگر نمی تواند بماند ، اظهار تأسف كرد . چون ساعت از هشت گذشته بود و هوای شب برایش مضر بود و او نمی خواست تا دیروقت بیرون بماند . وقتی او رفت مشت هایم را گره كردم و دور اتاق به قدم زدن پرداختم «.عمه ام گفت ؛ «می ترسم در این شب عزیز بازار به تو وصلت ندهد ساعت نه صدای كلید عمویم را شنیدم و شنیدم كه با خودش حرف می زد .

    بعد صدای تكان خوردن جا رختی آمد كه پالتو رویش افتاده بود . من می توانستم این صداها و حركات را تفسیر .كنم شام اش كه به نیمه رسید از او خواستم كه پول بدهد تا به بازار بروم . اصلن فراموش كرده بود «.و گفت :«مردم الان پادشاه هفتم را هم خواب دیده اند من نخندیدم .عمه ام باجوش و خروش گفت : «تا این وقت شب معطل اش كرده ای بازهم نمی «خواهی بهش پول بدهی بره ؟ عمو اظهار تاسف كرد و گفت كه یادش رفته است و گفت این مثل قدیمی راست است كه گفته اند ؛«كار زیاد و بدون تفریح آدم را خرفت می كند . » از من پرسید كه كجا می خواهم بروم و وقتی برای بار دوم بهش گفتم ، از من پرسید كه مثل «وداع اعرابی یا اسب اش» را بلدی ؟ از .آشپزخانه كه بیرون می آمدم داشت مطلع آن را برای عمه ام می خواند سكه ی نقره را محكم توی دست ام نگاه داشته و از خیابان باکینگهام (10) به طرف ایستگاه می شتافتم . منظره ی خیابان های شلوغ كه از نور چراغ گازها درخشندگی داشت علت مسافرت ام را به خاطرم می آورد . در كوپه ی درجه سه ی قطار خلوتی نشستم. قطار پس از تاخیر خسته كننده ای به راه افتاد و از میان خانه های مخروبه و از روی رودخانه ای كه نور را منعكس می كرد ، رد شد .

    در ایستگاه وست لندرو (11) جمعی به در كوپه ها هجوم آوردند ، اما باربرها آن ها را عقب زدند و گفتند این قطار مخصوص بازار است . در كوپه هیچ كس نمانده بود و من تنها بودم . قطار چند دقیقه بعد به یک سکوی چوبی کهنه رسید . پیاده شدم و له طرف جاده رفتم . صفحه ی شبنمای ساعتی ده دقیقه به ده را نشان می داد . بنای بزرگی در .برابرم بود كه آن نام سحرآمیز روی آن نقش بسته بود (چون نتوانستم شش پنی (12) ورودی را پیدا كنم ، از ترس بسته شدن بازار یك شیلینگ (13 به دست مردی كه خسته به نظر می آمد دادم و از در گردان داخل شدم . خودم را توی تالار .بزرگی یافتم كه نیمه ی از آن بصورت گالری ترتیب یافته بود تقریبن تمام غرفه ها بسته شده بود و بیش تر تالار در تاریكی فرو رفته بود. در تالار سكوتی احساس می كردم كه معمولن پس از نماز در كلیساها پیدا می شود . با كمرویی توی بازار قدم گذاشتم ، چند نفری دور غرفه هایی كه هنوز باز بود ، دیده می شدند. دو نفر جلوی پرده ای كه روی آن با چراغ رنگی كافه شانتان (14) نوشته شده بود در سینی مشغول شمردن پول بودند و .

    من به صدای سكه ها گوش میدادم درست یادم نبود كه برای چه به آن جا آمده ام جلوی یكی از غرفه ها رفتم و گلدان های چینی و چای خوری های گل و بته دار را وارسی كردم . زن جوانی با دو آقای جوان كنار در غرفه مشغول خنده و گفتگو بودند . حواس ام متوجه ی لهجه انگلیسی آن ها بود و به حرف های آن .ها كه مبهم به گوش می رسید گوش می دادم «!من چنین حرفی نزدم» «!چرا زدی» «!نه نزدم» «او همچنین حرفی نزد ؛» «!چاخان می كنی» زن جوان با دیدن من جلو آمد و پرسید ، چیزی می خواهید بخرید ! صدایش گرم نبود مثل این كه فقط برای انجام وظیفه حرف می زد . با خجالت به پارچه هایی كه مثل نگهبانان شرقی «.جلوی مدخل غرفه ایستاده بودند نگاه كردم و زیرلب گفتم : « نه متشكرم.زن جوان یكی از گلدان ها را جابه جا كرد و به طرف دو جوان برگشت و به گفتگو پرداختند .یكی دو بار هم برگشت و از پشت سرنگاهی به من انداخت با آن كه می دانستم ماندنم در آن جا فایده ای ندارد ، برای این كه نشان دهم واقعن خیال خرید دارم كمی جلوی غرفه ایستادم بعد آهسته رویم را برگرداندم و به میان بازار رفتم : توی جیب ام دوپنی را روی شش پنی انداختم : از گوشه ی بالا خانه كسی اعلام كرد كه چراغ ها خاموش .شده است . حالا قسمت بالای سالن كاملان تاریك بود به تاریكی خیره شدم . خودم را موجودی رانده و مسخره شده یافتم و چشم هایم از شدت خشم و .اندوه آتش گرفته بود
    (1) Richmond Nortd(2) Christion Brothers (3) Abbot(4) Walter Scott(5) The Memories of Vidoc(6) Mangan(7) o’donoban Rossal(8) Araby(9) Mercer(10) Buckingham(11) West Landrow(12) Penny(13) Shilling(14) Cafachanton
    Last edited by pedram_ashena; 14-07-2007 at 13:02.

  8. #468
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    Tabriz
    پست ها
    3,505

    پيش فرض

    شرمنده نمیدونستم اینو کجا بگذارم
    ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
    این وب سایت یا بهتر بگم وبلاگ نمایشنامه های معروف ایرانی و فرنگی رو تو خودش جا داده + اینکه اموزش هم میده
    امیدوارم خوشتون بیاد .
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  9. #469
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض «پشت پنجره »

    جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

    جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.

    مادربزرگ به سالي گفت "توي شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

    بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

    چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"



    ********************************

    گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!

    بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.



    همیشه به خاطر داشته باشید:

    *خدا پشت پنجره ایستاده*

  10. #470
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض رز

    نویسنده: جان بيگنت / نفيسه مرشدزاده


    -«الان بايد حدواداً... اولين بار كه خانم شما اينجا آمد فكر كنم گفت دو سالي از آدم‌ربايي گذشته» صداي پشت خط جوان به نظر مي‌رسيد «نمي‌دانم دقيقاً چه سالي بود؛ 83 يا 84؟» -«آدم ربايي؟» -«بله، خانمتان همه ماجرا را برايم تعريف كرد. گفت كه پليس ديگر نااميد شده و كارآگاه خصوصي‌اي كه گرفته‌ايد "آن را" لازم دارد.» -«منظورتان عكس است؟» -«بله، "پيش‌بردن‌سن!" (3)» -«پس شما مي‌توانيد باز هم اين كار را ادامه دهيد؟» -«اولش كاري پدر درآري بود. همه اجزا را بايد خودمان طراحي مي‌كرديم. اما از وقتي كه براي دندان‌ها، جابجايي لب‌ها، رشد غضروفي در بيني و گوش و چيزهايي مثل اين الگوريتم‌هايي پيدا كرديم ديگر آسان بود. فقط بايد با بالا رفتن سن به هربافتي به اندازه معين چربي اضافه مي‌كرديم تا تصوير تقريباً خوبي از صورت در آن سن به دست بيايد. البته بعد از امتحان كردن چند جور مدل مو و روتوش كردن تصوير. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.» -«و شما همين‌طور به بزرگ كردن كوين (4) ادامه داديد؟»

    مكثي كرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پيش‌بردن‌سن!» -«هرسال، دقيق مثل ساعت در روز بيستم اكتبر، البته اين آخري‌ها اصلاً قابل مقايسه با كارهاي اوليه نيستند. ما با وجود كامپيوتر، حالا سه‌بعدي كار مي‌كنيم. تمام سر مي‌تواند بچرخد و اگر شما نواري از حرف زدن يا شعر خواندن بچه داشته باشيد حالا برنامه‌اي هست كه صدا را به مرور سن بزرگ مي‌كند و با لب‌ها تطابق مي‌دهد. شما جوري انگار حرف زدن را به او ياد مي‌دهيد؛ بعد او مي‌تواند هرچيزي را كه شما بخواهيد بگويد. منظورم همان "سر" است.» صدا منتظر ماند تا او چيزي بگويد. -«مي‌خواهم بگويم. آقاي گريرسون (5)، براي ما واقعاً جالب است كه شما اميدتان را به اين كه پسرتان روزي پيدا شود از دست نداده‌ايد.

    آن هم بعد از اين همه سال!» مرد هنوز داشت حرف مي‌زد. تلفن را قطع كرد. آلبومي كه اميلي عكس‌هاي «پيش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روي ميز آشپزخانه باز بود. باز روي صفحه‌اي كه لوگو و تلفن شركت «گرافيكي كامپيوتري كرسنت» (6) كنار عكسي چاپ شده بود. پسرش در عكس پانزده يا شانزده ساله به نظر مي‌آمد. آلبوم قرمز را شب پيش پيدا كرده بود. بعد از مراسم تدفين زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگين، بعد از اين كه از عزاداران در خانه خواهر زنش با چيپس و نوشابه پذيرايي حقيرانه‌اي شده بودند. تنها رسيده بود به خانه و براي اين كه جوري خود را از افسردگي رها كند كشوي اميلي را كه زير تختشان بود بيرون كشيده بود، زانو زده بود جلوي كشو، دست كشيده بود روي لباس راحتي اميلي كه عبور سال‌هاي دراز لكه‌هاي قهوه‌اي رويش انداخته بود.



    عطر ياسمني را كه در لباس شب كهنه او هنوز باقي بود فرو داده بود. دست كرده بود لاي ساتن‌ها و مخمل‌هايي كه با ظرافت تا شده بودند، از لاي پارچه‌ها دستش خورده بود به چيزي در انتهاي كشو و آلبوم را پيدا كرده بود. اول نفهميده بود كه عكس‌ها مال كيست. صورتي كه با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر مي‌شد، كم‌كم مشكوك شده بود و بعد در آخرين صفحه آلبوم قرمز، موهاي شانه شده و خنده ظريف پسر كوچك را كه از درون يك عكس مدرسه‌اي داشت راست به او نگاه مي‌كرد، شناخته بود.

    به اميلي فكر كرد كه در تمام اين سالها، پنهاني ماجراي «پيش‌بردسن» را دنبال كرده بود، هرسال روز تولد كوين عكس جديدي به بالاي عكس قبلي اضافه كرده بود. تهوع تا گلويش بالا آمد. نفس عميقي كشيد. دلش مي‌خواست جوري از اين كار اميلي دفاع كند. به خودش گفت: «خوب اين هم يك جور نگه داشتن خاطره بوده.» بعد به خودش فكر كرد. به خودش كه هنوز نمي‌توانست قيافه ساعت سبز روي ديوار آشپزخانه را فراموش كند، وقتي يادش آورده بود كه پسرش الان ديگر بايد به خانه رسيده باشد. هنوز نمي‌توانست صداي خشن باز شدن قفل را فراموش كند وقتي در را باز كرده بود تا ببيند آيا پسرش دارد از پياده‌رو سلانه سلانه به خانه مي‌آيد يا نه.

    هميشه اين لحظه يادش بود كه از در رفته بود روي ايوان و درست در انتهاي شعاع ديدش اولين پرتو چراغ قرمز چشمك‌زن را ديده بود؛ مثل گلي كه از توي سايه‌ها پيدا و پنهان شود. به خودش فكر كرد كه در آن لحظه كوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزي تصور كرده بود. رز قرمزي كه تابش نور خورشيد در حال غروب آن را وسوسه‌انگيزتر كرده و كم‌كم در سايه كم‌رنگ نارون‌هاي قرمز پوست انداخته‌اي كه دو طرف خيابان را خط كشيده‌اند فرو مي‌رود. چرخيده بود به سمت چراغ قرمز و به جاي چراغ، گل‌هاي «بلوگرل» را ديده بود كه چطور به نرده‌ها پيچيده‌اند. عمداً خيلي آهسته از پله‌هاي چوبي به سمت در حياط پايين رفته بود.

    انگار مردمي كه داشتند به سمت خانه آنها مي‌دويدند و صدايش مي‌زدند هيچ ارتباطي با او ندارند. به هيچ چيز فكر نكرده بودند و فقط گذاشته بودند اين كلمه در ذهنش تكرار شود: رز، رز، رز!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •