آنکه نمی گوید قیامت برنمی خیزد کجاست؟---------------تا در آن مژگان تماشای صف محشر کند؟(صائب)
آنکه نمی گوید قیامت برنمی خیزد کجاست؟---------------تا در آن مژگان تماشای صف محشر کند؟(صائب)
دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور
بسی شدم بگدائی برکرام و نشد
دانی که چیست حاصل ایام عاشقی؟------------معشوقه را ببینی و جان را فدا کنی (فروغی بسطامی)
شعر به زبان(یا لهجه) همدانی:
یی روزی رد میشدم اسر مرر دوگوله
پام آمد توکه سرم رفت میان چاله چوله
گرماگرمی ندانستم که پوتم تمیده بود
تا بدم کبری باجی بندازه چند وار قوزوله
شو که رفتم بکپم- دشمناتم نوینه
ا زور درد شدم تا دم صبح کرچ و کوله
هی هوار کردم و هیچ کی به سراغم نیامد
تا شدم جور کلاف گوشه سیزان موچوله
صب که شد بچا بازم صف کشیدن مث دیوار
کوتا کوتا دو سه تا جن توله عین مازوله
وقتی گفتم په ننه تون به تونیتان شی شده
یکیشان گفت یقین رفته سر چشمه غوله
او یکی گفت دادا جان صپ زودی رفته بازار
تا برای آش ناهارت بخره تره توله
گفدم او گیس بریده پول ا کجا اوده بودش
یقین ا همساده ها کرده بازم قرض و قوله
دم دمای ظهری آخر پیدا شدش وا لب در
وا یه جارو و یه زنبیل دسش وا بسوله
وقتی گفدم تا حالا رفته بودی شی بخری
بی بفا گفت برای ناهار ظهرت تاتوله
تا که راحت بشیمان ا تو مفرتی تا دیه
هی نگن بیوه بمانه زن دا میتی غوله
گفدم او که هی میگفدی ماخامت په ای بودش
گفت ا ای حرفا نزن خاشدن دنیا به پوله
"ترکمان" آرزوم اینه که خداوند بزرگ
هر چی زن که بی بفا هش بکنه چفت و چوله
امیدوارم خوشتون بیادو بتونین بخونینش
![]()
Last edited by Alipacino; 13-12-2005 at 06:34.
هردم از آيينه ميپرسم ملول
چيستم ديگر به چشمت چيستم
ليك در آيينه ميبينم كه واي
سايهاي هم زانچه بودم نيستم
فروغ
معني دل را بفهم و ترك دينداري مكن
مي بخور منبر بسوزان مردم آزاري مكن
من دل تاريك را چون مهر رخشان ميكنم
قطره خون را چو خورشيد درخشان ميكنم
دل اگر سنگ است بر لعل درخشان ميكنم
اهل دل شاهدند و من خدمت به ايشان ميكنم
پيش من صحبت ز جنگ و قتل و خونخواري مكن
مي بخور منبر بسوزان مردم ازاري مكن
( نسيم شمال )
نه به شاخ گل نه به سرو چمن پيچيدهام
شاخ تاكم بگرد خويشتن پيچيدهام
گرچه خاموشم ولي آهم به گردون ميرود
دود شمع كشتهام در انجمن پيچيدهام
رهي معيري
مهتاب که از رنگ تنت مایه گرفته است----------------این سینه و بازوی ندارد که تو داری(رهی معیری)
يكي شد صاحب اسب دليجان
يكي شد حجت الاسلام زنجان
يكي شب ميخورد مرغ و فسنجان
يكي از بهر ناني مي دهد جان
همه اينها علامات ظهور است ... همه اينها علامات ظهور است
تارهای سر زلف تو چو پیوست بهم------------------------داد اسباب پریشانی ما دست بهم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)