تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 47 از 640 اولاول ... 374344454647484950515797147547 ... آخرآخر
نمايش نتايج 461 به 470 از 6393

نام تاپيک: اشعار سکوت، تنهایی و مرگ

  1. #461
    داره خودمونی میشه hellgirl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    140

    پيش فرض

    کاش در آن ظلمت شب،

    در همان لحظه که مهتاب به خود می پیچد،

    و همان جا که سکوت، شکل حادثه از درد به خود می گیرد،

    کاش یک لحظه فقط،

    چهره ی تار اتاق،

    روشن از سحر وجود تو شود...

    و تو انباشته از بودن ها،

    در کناری بنشینی

    و دلم با وجود تو در آن تنهایی،

    یک دم از شوق نگیرد آرام!

    ...

    کاش می شد که چنین لحظه ی خوبی را دید...

  2. #462
    داره خودمونی میشه hellgirl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    140

    پيش فرض

    نزدیکتر بیا!

    آری، کمی نزدیکتر

    تا در کنارت تنهایی ام را بشویم

    و لحظه هایم را

    از ترانه ی تو،

    لبریز کنم...

  3. #463
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    آنگاه
    خورشيد سرد شد
    و بركت از زمين ها رفت
    و سبزه ها به صحرا ها خشكيدند
    و ماهيان به دريا ها خشكيدند
    و خاك مردگانش را
    زان پس به خود نپذيرفت
    شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
    مانند يك تصور مشكوك
    پيوسته در تراكم و طغيان بود
    و راهها ادامه خود را
    در تيرگي رها كردند
    ديگر كسي به عشق نينديشد
    ديگر كسي به فتح نينديشيد
    و هيچ كس
    ديگر به هيچ چيز نينديشيد
    در غارهاي تنهايي
    بيهودگي به دنيا آمد
    خون بوي بنگ و افيون مي داد
    زنهاي باردار
    نوزادهاي بي سر زاييدند
    و گاهواره ها از شرم
    به گورها پناه آوردند
    چه روزگار تلخ و سياهي
    نان نيروي شگفت رسالت را
    مغلوب كرده بود
    پبغمبران گرسنه و مفلوك
    از وعده گاههاي الهي گريختند
    و بره هاي گمشده
    ديگر صداي هي هي چوپاني را
    در بهت دشتها نشنيدند
    در ديدگان آينه ها گويي
    حركات و رنگها و تصاوير
    وارونه منعكس مي گشت
    و بر فراز سر دلقكان پست
    و چهره وقيح فواحش
    يك هاله مقدس نوراني
    مانند چتر مشتعلي مي سوخت
    مرداب هاي الكل
    با آن بخار هاي گس مسموم
    انبوه بي تحرك روشن فكران را
    به ژرفناي خويش كشيدند
    و موشهاي موذي
    اوراق زرنگار كتب را
    در گنجه هاي كهنه جويدند
    خورشيد مرده بود
    خورشيد مرده بود و فردا
    در ذهن كودكان
    مفهوم گنگ گمشده اي داشت
    آنها غرابت اين لفظ كهنه را
    در مشق هاي خود
    با لكه درشت سياهي
    تصوير مي نمودند
    مردم
    گروه ساقط مردم
    دلمرده و تكيده و مبهوت
    در زير بار شوم جسد هاشان
    از غربتي به غربت ديگر مي رفتند
    و ميل دردناك جنايت
    در دستهايشان متورم ميشد
    گاهي جرقه اي جرقه ناچيزي
    اين اجتماع ساكت بي جان را
    يكباره از درون متلاشي مي كرد
    آنها به هم هجوم مي آوردند
    مردان گلوي يكديگر را
    با كارد ميدريدند
    و در ميان بستري از خون
    با دختران نا بالغ
    همخوابه ميشدند
    آنها غريق وحشت خود بودند
    و حس ترسناك گنهكاري
    ارواح كور و كودنشان را
    مفلوج كرده بود
    پيوسته در مراسم اعدام
    وقتي طناب دار
    چشمان پر تشنج محكومي را
    از كاسه با فشار به بيرون مي ريخت
    آنها به خود فرو مي رفتند
    و از تصور شهوتناكي
    اعصاب پير و خسته شان تير ميكشيد
    اما هميشه در حواشي ميدانها
    اين جانيان كوچك را مي ديدي
    كه ايستاده اند
    و خيره گشته اند
    به ريزش مداوم فواره هاي آب
    شايد هنوز هم در پشت چشمهاي له شده در عمق انجماد
    يك چيز نيم زنده مغشوش
    بر جاي مانده بود
    كه در تلاش بي رمقش مي خواست
    ايمان بياورد به پاكي آواز آبها
    شايد ولي چه خالي بي پاياني
    خورشيد مرده بود
    و هيچ كس نمي دانست
    كه نام آن كبوتر غمگين
    كز قلب ها گريخته ايمانست
    آه اي صداي زنداني
    آيا شكوه يأس تو هرگز
    از هيچ سوي اين شب منفور
    نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
    آه اي صداي زنداني
    اي آخرين صداي صدا ها ...

  4. #464
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    دارم زني را شماره مي گيرم
    که وقتي با لباس هاي جشن در وان هتل گريستم
    با روب دشامبر سبز خنده اش گرفت
    و بافتني هايش را
    براي روز تولدم دور ريخت.
    من. من در کدام ايست گاه خواب مانده ام
    زير کدام پياده رو راه مي روم؟
    ديشب تمام دوست داشتنم را کنار گذاشتم
    و خنده هايم را در لباس هتل جا گذاشتم
    KENT تنها KENT آرامم مي کند
    تا به انگشت هايي فکر نکنم که براي حلقه کوچک بود
    دارم زني را شماره مي گيرم که هيچ وقت شماره نداشته است
    و اينکه رخ هام را باخته ام سال هاست
    زندگي را در پياده رو قي مي کنم...
    باشد. باشد
    فکر نمي کنم ديگر
    پشت کدام چراغ ، کدام چارراه جا مانده ام
    تنها
    براي چشم هاي مشکي اي دست تکان مي دهم
    که نه دنيا مي آيد و نه سقط مي شود.


    تیمور محمدی

  5. #465
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    از این بی راهه تردید از این بن بست می ترسم

    از این حسی که بین ما هنوزم هست می ترسم

    از اینکه هر دو می دونیم نباید فکر هم باشیم

    از اینکه تا کجا می ریم اگه یک لحظه تنها شیم

    ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم

    نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم

    نه می تونیم برگردیم نه رد شیم از تو این بن بست

    منم می دونم این احساس نباید باشه اما هست !!!

  6. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #466
    آخر فروم باز blackfox's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    تا 4 سال بین کرمانشاه و قزوین کوچ میکنیم ...
    پست ها
    1,177

    پيش فرض

    اینم شعر سپید من در رابطه با مرگ :

    آسمان می بارد ، تا کرانه سرخ فام ، ماه هم پیدا نیست
    شر شر ممتد آب ، و هوایی که نم از بارش باران دارد ، و من و کلبه ی تنهایی و تاریکی شب
    و سکوتی وهم ناک ، در دل جنگل پاییزی و خشک ، همه جا سرد و خموش ، همدمم تنهاییست
    آن صدا باز آمد ، حرکت گفت و من ، باید این بار دگر ، کار را خوب به اتمام برم
    مرگ را می شنوم ، که مرا می خواند ، مرگ ، آن یار که من مدت هاست ، منتظر چشم به در آمدنش می پویم
    آسمان می بارد ، او مرا می خواند ، این مسافر دیگر ، کوله بار غم خود را مهیا کردست ، وقت رفتن شده است
    ...
    همچنان می بارد ، در دل کلبه ی تاریک میان جنگل ، روی یک قالی پوسیده و خیس ، تن رنجور و تهی از روحی ، چشم بر پنجره بی هیچ تکان اٌفتادست .
    کات ، دیگر بس است ، این سکانس هم در این جا به اتمام رسید ، فردا هم سکانس شهر را می گیریم ، بچه ها خسته نباشید ، شب خوش

  8. #467
    پروفشنال winter+girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    رشت
    پست ها
    749

    پيش فرض

    یه سـا یه ی خیالی سکوت تلخ و وحشـت
    یه قلب خالی از عشق پر از گناه نفــــرت
    چه راهی بهتر از این فـرود اضـــطــــراری
    وقتی واســـــــه زندگی بهونه ای نداری
    یروز میگفتی پسته هر کی بخواد بمیره
    خدا خودش داده و خودشم پس میگیره
    حالا خودت بریدی دنیات پر ازسکــــوته
    عقب نمیشه برگشت مرگم که روبه روته
    ترست داره میمیره کارت دیگه تمومــــه
    چه رفتن راحتی، حتی اگه حرومــــــــه


    کاغذ و برمیداری چند خطی یادگاری
    همه گذشــــته ها تو بخاطرت میاری
    سخته برام باورش منو گناه رفتن؟؟؟؟
    اینو برات نوشتم نگی بهت نگفـــتن
    نذار پای تلافی نه عشق دارم نه نفرت
    تو عاشقم نبودی بهش میگن یه عادت
    وقتی صدام کردی و خواستی پیشم بشینی
    حاضر بودم بمیرم منو باهاش نبینی
    حالا باید برم من، ببخش تو رو شکستم
    اسمش خیانت که نیس باور کن خیلی خستم

    آرزوم اینه میخوام تنها باشم تنها بمیرم
    شاید تو دستای خدا بتونم آروم بگیرم

    تنها دل خوشیم توبودی تو رو هم ازم گرفتن
    هرچی که خاطره داشتیم حالا همراه تو رفتن

    منم و اتاق خالی با یه حسرت غریبه
    با یه حس که هرچی باشه واسه من خیلی عجیبه

    نذار اشکاتو ببینه اونی که تو رو شکسته
    فکر نکن خوابه و رفته هنوز چشماشو نبسته
    نکنه گریه کنی وقته رفتنم رسیده
    دنیام نداره رنگی روح از تنم بریده
    زیرش یه قطره اشک و اسمتو جا میذاری
    چه راهی بهتر از این فرود اضطراری
    یه لحظه دردو بعدش دیگه تمومه انگار
    نگاه به قاب عکسش برای آخرین بار

  9. #468
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    هي كوچه و راه مي كشد ديوانه
    در حوضچه ماه مي كشد ديوانه
    هر جاي اثر كه جاي خالي باشد
    هي حسرت و آه مي كشد ديوانه
    ----------------------
    تقدير من و تو و سفر مي ماند
    اين پنجره هاي بيخبر مي ماند
    تقويم زمستان شما طولانيست
    امسال بهار پشت در مي ماند

  10. #469
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    در خاطر من نشسته بودی آن شب
    چون آینه ای شکسته بودی آن شب
    یک پنجره بود بین ما پل می شد؟
    آن پنجره را تو بسته بودی آن شب
    -----------------------------------
    تا دست شدی پنجره ام رابستی
    دیگر تو به خاطرات من پیوستی
    صد بار اگرپنـــــجره را باز کنی
    احســــــاس نمی کنم که پیشم هستی

  11. #470
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    ناخنـــــــک نزن خیالـــــم را
    هی تلنــــــگر نزن به رویایم
    لحظه ها را اگر که بفروشـید
    با شما ها کنــــــــــار می آیم

    عقربکها چقدر بـــــی رحمید
    کــــــــاش لحظه ای نگهدارید
    از سر و وضع رقصتان پیداست
    بی شک از التماس بیزاریـــد


    یک دقیقه مـــــخالفت می کرد
    ثــــــانیه فرصتی به من می داد
    تـــــوی این هیرو بیر و بل بشو
    ساعت از روی دست من افتاد


    ســـــاعت صفر باشکوهی شد
    وقتی از پیچ و تــــــاب افتادند
    ثانیه با دقیقه و ســـــــــــــاعت
    تا که از التهـــــــــــــاب افتادند

    چشمهــا را کمی که می بندم
    باغی از ستـــــــــاره می بینم
    با سبد از درخت رویـــــــاها
    یک بغل ســــــــتاره می چینم

    باصدای زنگ یک ســــــاعت
    لحظه ها یکی یکی مـــــــردند
    ساعتم را نــــــــــــگاه می کردم
    عقربکها مرا کــــــــجا بردند؟

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •