از وفا عشق دیگر حرفی نزن
از زشتی روزگار حرف نزن
من تو روزگار را زشت کردیم
از تلخی گویم شاید شیرینی گذاشت را حس کنیم
از مهربانی برایم بگو از عشق ها پاک برایم بگو
برایم از خدایم بگو
Boof6260
از وفا عشق دیگر حرفی نزن
از زشتی روزگار حرف نزن
من تو روزگار را زشت کردیم
از تلخی گویم شاید شیرینی گذاشت را حس کنیم
از مهربانی برایم بگو از عشق ها پاک برایم بگو
برایم از خدایم بگو
Boof6260
گاهی که گم می شوم بین اینهمه آدم ,
یادم می رود هویتم
یادم می رود آدم بودنم
بماند بقیه چیزهایش
بیچاره تو
که مانده ای دودل
که من
یا فلانی
یا فلانی دیگر و .... هزاران نقطه
تازه اخرش ,
من گم می شوم
و تو یکنفر دیگر را ,
عوضی جای من پیدا می کنی
و بعد من , یکنفر دیگر را جای تو
و بعد از طی مسیر ها و مسیرها
و روزها و سالها
و عوض کردن های پی در پی
باز
هم را که می یابیم
تازه می فهمیم که
آنطور که باید , همدیگر را دوست نداریم
و باید ,
از هم جدا شویم
و بعد تو بین اینهمه آدم ؟؟!! میگردی دنبال یک آدم ؟؟!!
و من بین اینهمه حوا ؟؟!! دنبال یک هوا !!
مسخره اس نه ؟
گوشم را می گیرم
و چشمم را
و آرام می روم یک گوشه
یواشکی زمزمه می کنم :
- کاشکی من آدم بودم ,
تو هم
حوا
هیشکی بین ما نبود ,
به جز
خدا
...
باتو بوده ام همیشه وهمه جا-با تو نفس کشیده ام-با چشمان تو دیده ام-مرا از تو گریزی نیست چنانکه جسم را از روح-درخت را از افتاب-تو دلیل بودن من بوده و هستی و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام-دلیل بودن من تو هستی-پاسخ من به اغاز و پایان زندگی این است -همیشه با تو
تسليم نشو
تسليم اين اميد شرم آور
اين خيابان هاي روشن رو به بهشت
اين قصه هاي شيرين فرداهاي روشن
و تنديس شاهزادگان سراپا فريب...
در قلب تاريك من اميد زنده تري نهفته است
در قلب تاريك من
نگريستن
حتي به روزنه اي ضعيف
به نوري سو سو زنان در دوردست
هزاران بار
از جهاني سراپا آفتابي
روشنتر و
درخشان تر است!
خندیدی ...
روزی به آن حرفم .
امروز می خندی به نادانی آن روزت ...
البته فرقی نمیکند ..
تو در هر حال آدم خندانی هستی !
روزهای اندکی پشت سر گذاشته ام
یکی از روزها
آنچه که نباید از دست دادم.
روزهای بسیاری پیش رو دارم
بی واهمه ره سپار می شوم
چرا که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم
چرا که یکی از روزها
از دست داده ام آنچه که نباید ...
" پژمان الماسی نیا "
مادرم میگفت
دوستانت را ببین
همه به جایی رسیده اند
نمیدانست
منتظر نشسته ام
تا به تو برسم
اگر بی راهه نروم
حرفی برای گفتن نخواهم داشت ..
در آن مقصد چه خواهم داشت جز گریه و زاری
برای بی راهه ای که نرفتم
و خاطره ی تلخ ِ یکنواختی راهی که پیمودم ؟!
و سرانجام مرگ ..
من خود این بی راهه را انتخاب کرده ام
و از آن هیچ نمی ترسم
هیچ ..
به تضادها چشم دوختن،
جز سر درد عايدي نخواهد داشت
كودكيمان را باختيم،
كافي است
بو كنيدُ نترسيد از تعفن مردارهاي پوسيده
و نترسيد از كركس ها و كفتارها
آنها نانُ گل سرخُ باران را درك مي كنند
و در خاطرشان حتما كبوتري پريده،يا نشسته است..
و سرانجام
از قصه هاي شكارچيان
چيزي نمي ماند
جز يك مرغابي مرده بر پيشخوان
رنج آور است
اما چيز مهمي نيست
بگذارهرچه دوست دارند
تعريف كنند
خوب يا بد
داستان ها بايد ساخته شوند
اما فراموش نكن
تو بايد
مثل انسان زندگي كني..
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)