يوسف ز مي وصل تو در چاه فرو شد
منصــور ز شوقـت بـه سر دار بـرآمـد
....
يوسف ز مي وصل تو در چاه فرو شد
منصــور ز شوقـت بـه سر دار بـرآمـد
....
دختران دارم چون ماه پس پرده دل
ماه رويان سماوات مرا دامادند
دخترانم چو شکر سرتاسر شيرينند
خسروان فلک اندر پيشان فرهادند
.
.
همه لب بر لب معشوق چو ني نالانند
دل ندارند و عجب اين که همه دلشادند
مولانا
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی ست که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی ست که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری ست که در نافهّ آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانهّ من نیست
تو بنده یی گله از پادشاه مکن ای دل
که شرط عشق نباشد شکایت از کم و بیش
ز سنگ حادثه خواهی که منحنی نشوی
مباش همچو ترازو تو در پی کم و بیش
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه یی چند بر این لوح كبود
نقطه یی بود و سپس هیچ نبود
دلا غـافـل ز سبحـانی چه حاصـل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بـود قــدر تو افــزون از مــلایـک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
بابا طاهر
ليلي اگرچه شور عرب شد به دلبري
شيرين زبان من ز عرب تا عجم گرفت
.
.
عيد است و هرکه هست بتي را گرفته دست
امروز نيست بر من مست اي صنم گرفت
محتشم کاشانی
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
Last edited by mahdishata; 19-06-2010 at 17:28.
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
من عاشقم و چو عاشقان خوشخويم
ور رحم کني زخم زني اين گويم
ناساز از آنيم که سازي داريم
بد خوي از آنيم که نازي داريم
مولانا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)