سرم را كه روي شانه هاي خودم ديدم
بيرون آمدم از بچگي هاي يك خيابان
گير دادم به يك در
در حل يك دستگيره ماندم
فهميدم
پيچ هاي يك زندگي را
گاهي مي شود شل كرد
شدم
روزي در واقعيت دو انگشتم، شليك
شدم دنده ي كج اين جا ده
رسيدم از دستان خالي ام
به تن خالي ام
از تن خالي ام
به....
از اشاره اي كه نداشتم
دست هايت را بالا ببر
ايست!
در انگشت شصتم جمع شدم
خون چشمان اين جمع
عبرت اين تابلو
كه انگشت
روي معده ام گذاشت و گفت:
دوست بدار!
مي ايستم روبه روي اين ميله ها و
نگاه بخش شده ام را مي شمارم
تن بخش شده ام را
متهم رديف اول
گاهي به آخر خط مي رسد
اما زندگي!
از عمق جيب هايم بالا آورده ام
آورده ام
آغوشم را تكي ياد بگيري
شايد خياباني كه دامادهاي يك دست و پا مي خواست
به پيرمردهاي جوان هم عصا بدهد
با يك دست آغوشت مي شوم
با يك لنگه كفش خالي
به جفت پاهايم فكر مي كنم
فكر مي كنم
در لباس اين آدم ها
تو روزي
بچه ي خوبي بودي
--------------
این خیلی شعره قشنگیه![]()