بايد دويد از براي رسيدن ، عقب نيفتادن و فراموش نشدن،
حتي اگر پاهايمان ، در آمد و شد هاي ديروز، رفتن راتوبه كرده باشد
بايد ماند، آن هم سبز ، حتي اگر رويايش يك قصه باشد
بايد دويد از براي رسيدن ، عقب نيفتادن و فراموش نشدن،
حتي اگر پاهايمان ، در آمد و شد هاي ديروز، رفتن راتوبه كرده باشد
بايد ماند، آن هم سبز ، حتي اگر رويايش يك قصه باشد
Last edited by dourtarin; 15-07-2009 at 15:28. دليل: ساختار
نمی خواهم برگردی
این را به همه گفته ام
حتی به تو
به خودم
اما نمی دانم
چرا هنوز
برای آمدنت فال می گیرم!!
چرا هنوز
پشت هزاران ترانه خاموش به انتظارت نشسته ام
تا ترا آرزو کنم!!
اما هنوز نمی خواهم برگردی
می دانی که دروغ نمی گویم
اگر هنوز ترا آرزو می کنم
برای بی آرزو نبودن است !!
و شاید هم
آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم!!
اما هنوز هم نمی خواهم برگردی ....
من چه دارم اکنون
جز دلی پر از درد
و دو چشم اشکبار؟
دل او سخت تر از سنگ
دل من عاشق و تنگ
من نمیدانستم
دل او با من نیست
من نمی دانستم
که در این قله دلتنگی ها
تنها هستم و پژواک همین فریاد پردردم
همراه من است
من از او هیچ نمیخواهم ولی....
این عدالت نیست
این بی وفایی ها..جواب عشق پاکم نیست
از خودم
عشق ما
چون جاده ای یک طرفه
عشق فقط
از سمت من به تو
و تو چون افسری سخت گیر
نمیگذاری ماشین ها
تک و توک هم که شده
خلاف بیایند
از خودم
خدای را مسجدِ من کجاست ای ناخدایِ من؟در کدامين جزيرهیِ آن آبگيرِ ايمن است که راهاشاز هفت دريایِ بیزنهار میگذرد؟
از تنگابی پيچاپيچ گذشتيم با نخستين شامِ سفر،که مزرعِ سبزِ آبگينه بود.
خیالت تخت
خیالت تخت را
رها نمیکند / میکشد
انتظارت را در کِش و قوسِ صبحگاه
با فشردنِ گلوی بالشی
که تاب نیاورد وزنِ فکرهایت را.
جیغ میزند با جیرجیرهایی
که درد ِ همبستریات را
نپذیرفت لااقل
قابِ عکسی شود از
شبهای با هم بودنمان که نه
یادگاری از تبی برای بیدار ماندنِ مادرانی
که هیچ وقت نمیمانند.
خوابیدند و در خوابهاشان
دیدند که ندیدند بزرگ شدیم .
وقت آن است که
بازیهای کالِمان برسد
به چیدنِ عشقبازی
و هر طعمِ دیگری که چشیدند و
هستهاش آرزوی باروَری را
نمیخواهد بکارد در بکارتِ متعارفشان.
تعارف چرا ؟
بگذارید به زایش برسم
نطفهی شعری از خیالِ تختِ خالی را
که نه در مادری بسته شده
نه از معشوقی بریده.
میآیند از دور و نزدیک
گردِ تو جمع میشوند
هر یک به نیتی
گرهی میبندند و بازمیگردند
به این زیارتگاهِ غریب
نیتنکرده آمده بودم من
حاجتی نداشتم
اما آن جماعتِ ُسست در خواب هم ندیدند
چیزی که پیدا کردم
گوشهی چشمی
گوشهی چشمی
گوشهنشینم کرد
بس که نشستم
رفتن از یادم رفت
تقسیم کنید
آن چه را که ندارید و دارند میبرند
تا مجبور شوید
تاریخ مرگتان را پنج روز زودتر به دیوارها بچسبانید
به بزرگی خدا، من بهدنبال چه هستم؟
گنجینه، یا باغ آدم کوچولوها؟
یا آنجا که احدی بر آن پا نگذاشته،
روح مطلق خانه،
آنجا که زمان جای پاهایمان
و کلاف بلند صداهایمان را ذخیره کرده است؟
شهر پر از دستمال کاغذی است
و دستمالها
از وزیدن باد-ها سرشارند
با بعضی عرقم را پاک میکنم که جبین نیست
با بعضی
دستم را
که پیوسته آلوده است
هرگز دچار اضطراب نمیشود
اما شهر
از این همه عابران بیخیال
که اینچنین
با رها کردن دستمالهایشان
تزئینش کردهاند
عبور باید کرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)