نمی دانم چرا آسمان این شهر با مردمش چند وقتی است که قهر کرده..
نمی دانم چرا هر بار با سیاهی اش منت بارش را بر سر می گذارد ولی آن را نثار نمی کند .
نمی دانم چرا نمی خواهد از آمدنش شاد شویم و همانند کودکان به زیرش برویم و دستان خالی خویش را در برابر وسعت بی کران آن باز کنیم و بگوییم ببار ...ببار...ببار...
اما می دانم که تو وقتی می باری با تمام وجودت خواهی بارید و آمدنت همراه با بارشی کوبنده است....
دلم تنگ شده است ... از پنجره ی اتاقم به انتظار بارشت خواهم ماند .