دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را /داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را/ جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من/ من نفروشم از کرم بنده خودخریده را
بین که چه داد میکند بین چه گشاد میکند/ یوسف یاد میکند عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد /بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را
عاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبین/ در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب/ صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را