تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 46 از 212 اولاول ... 364243444546474849505696146 ... آخرآخر
نمايش نتايج 451 به 460 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #451
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    روزهاي خواب و بيدار تابستان

    نصيبو موانوکوزي مترجم : علي‌رضا كيواني‌نژاد



    خورشيد کم‌کم طلوع مي‌کرد. در حالي که تو رختخوابم تقلا مي‌کردم، نور خفيفي از پنجره نيمه‌باز اتاقم روي چشمان خواب‌آلودم مي‌تابيد.
    بلند شدم و مثل گربه به بدنم کش و قوسي دادم، از ترس ارواح دور شب گذشته که در خواب ديده بودمشان. استخوان‌هايم اما به طرز عجيبي صدا کرد و لرزيدم. يک صندلي کهنه کنار تخت بود. طوري روي آن خم شدم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. راديو هنوز روشن بود و فضاي اتاق سرشار از صداي گوينده‌اي که گزارش هواشناسي را با شور و شوق مي‌خواند. داشت مي‌گفت که فردا تمام روز، هوا آفتابي خواهد بود و آسمان هم آبي. راديو درست تا خود شب روشن ماند، تا اينکه به خواب عميقي فرو رفتم. رويايي عميق که تجسم آن غيرممکن بود، مرا بلعيد.


    براي تقسيم‌بندي زمان، مرگ را تجسم کردم. دست‌هاي بي سر و صداي مرگ جذاب بودند. محاصره‌ام ­کردند ­و گردنم را طوري گرفتند که احساس تهوع کردم. دلم به هم مي‌خورد. سعي کردم جلو خودم را بگيرم تا بروم به طرف لگني که گوشه اتاق کوچکم بود. يک ليوان نصفه را زود برداشتم و سر کشيدم و آب، لاجرعه از گلويم رفت پايين. بعد شير آب را باز کردم تا قبل از اينکه سرم را بشويم و مغز سرم خنک شود، آبش خنک شود.


    مي‌توانستم صداي گوينده را بشنوم که مي‌گفت، نسيم ملايمي در حال وزيدن است و دريا هم در اکثر دقايق روز، آرام.
    بيرون، رو درخت‌ها، پرنده‌ها مشغول خواندن بودند، بين صداي ديوانه‌کننده عبور تراموا‌ها و ماشين‌ها از زير درخت‌ها. مردم در حال رفتن به سر کارشان بودند. من در يک لحظه فکري به سرم زد. بعد آرام در حالي که انگار از خلسه بيرون مي‌آمدم، افکار يک روز جديد به ذهنم آمد. روزي که در کمين بود و مي‌توانست مرگي به همراه داشته باشد. يک مکاشفه. مرگ در خيابان‌ها بود و کسي به آن توجهي نداشت. براي اينکه به نظر مي‌رسيد، هيچ کس، ديگري را نمي‌شناسد. هنوز هم انگار هر کسي در خيابان قدم مي‌زند. اين خيابان‌ها مکمل قسمتي هستند که بزرگي‌اش فقط با خود مرگ سنجيده مي‌شود.


    سرم هنوز خيس بود. گام‌هايم را به طرف تخت‌خواب برداشتم، رويش نشستم. تخت‌خوابم غژغژ مي‌کرد و من ولو شدم روي روتختي کهنه صورتي و به برگ‌ريزاني که آرام روي ­سقف جريان داشت، نگاه کردم. حالا پرنده‌ها با صداي بلند‌تري آواز مي‌خواندند و من سرانجام توانستم صداي زني را بشنوم که با فرزندش حرف مي‌زد. از پنجره بيرون را نگاه کردم. آسمان آبي بود با ابرهاي به هم پيوسته سفيد که آرام در حرکت بودند. دودکش آجرقرمز همانجا بود، مثل هميشه. ديوارهاي زهواردررفته‌اش بلندتر از ساختمان‌هاي اطراف بودند. دودکش به‌وضوح عليه آسمان آبي بود. شبيه بناي يادبودي که سکوتش را از محيط، وام گرفته باشد. پشت سرش يک تپه سبز ديدم با چادرهايي که روي آن واقع شده بود. در سمت غربي تپه، رديفي از خانه‌هاي چوبي با سقف‌هاي قرمز و خانه‌هايي که بخش‌هايي از آن پشت درخت‌هاي کاج مخفي شده بود.


    از طبقه پنجم که اتاقم در آن بود، توانستم بخش بيشتري­ از شهر را ببينم، با خطوط راه‌آهن که عبور و مرور آنها مثل نوعي هرج و مرج بود. صبح، ايستگاه شلوغ بود. قطاري داشت تغيير مسير مي‌داد و يکي از کارگرها مشغول راهنمايي راننده بود. کارگري که شلوار آبي پوشيده و کلاه لبه‌دار قرمز سرش بود، پرچم زردي را حمل مي‌کرد که با آن به راننده قطار علامت مي‌داد. توي دست راستش ميله آهني محکمي نگه داشته بود که از آن فاصله دور شبيه اسلحه‌اي بود که مي‌توانست هر کسي را با کوچکترين ضربه‌اي از پا درآورد.


    مي‌توانستم او و حرکاتش را از پنجره ببينم. آپارتمان قديمي که من در آن اقامت داشتم، فقط يک بلوک تا ايستگاه راه‌آهن فاصله داشت. دودکش هيچ دودي را بيرون نمي‌داد. پنج‌شنبه بود و کارخانه قهوه، تعطيل. هر چهارشنبه و جمعه، دودکش انگار دودي خاکستري بالا مي‌آورد که بويش مشمئزکننده بود. دود، شبيه همسايه‌اي تنبل، تمام روز آن بالا آويزان بود. مثل وصله‌اي ناجور که به فيلمنامه اضافه مي‌شود.


    بعد ناگهان، هر چيزي غمگين شد. مرد، با پارچه­ زرد توي دستش، پيرتر و غمگين‌تر به نظر رسيد. رنگش هم پريده بود. درختان کاج که چشم‌انداز خانه‌ها بودند، غمگين و ويران‌شده به نظر مي‌رسيدند. قطارهاي منتظر در ايستگاه شبيه تابوت‌هاي موتوري بودند. تجمع کوچک مردم را مي‌ديدم که در ايستگاه ساکت ايستاده و به نظر مدت‌ها بود که مرده بودند و کسي تلاش نمي‌کرد آنها را به زندگي برگرداند. و من به آشپزخانه خالي برگشتم. عميقاً در تفکر و آرامش در قبال رفتارهاي گوناگون نسبت به مرگ.

  2. #452
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    اینم یک داستان دیگه
    پنجره های طلایی
    پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد . هر روز صبح قبل طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کار های سخت روزانه مشغول می شد . هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا اندکی استراحت کند . در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقذر زندگی در آن خانه با وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : اگر آن ها قادرند پنجره های خانه خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالا خره یک روز به آن جا می روم و از نزدیک آنرا می بینم .
    یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند .پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
    راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .بعد از ظهر بود که به آن جا رسید با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی هیچ خبری نیست و در عوض خانه ای بسیار رنگ و رو رفته و با نرده هایی شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و ائ را به سمت ایوان برد . در حالی که آن جا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب ، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشد .

  3. #453
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    چيزهاي کوچک

    ريموند کارور مترجم : شقايق قندهاري

    آن روز صبح زود هوا دگرگون شد و برف‌ها در آب شدن رنگ آبي کثيف به خود گرفت. باريکه‌هاي آب از لبه پنجره کوچکي که تا سر شانه مي‌رسيد و رو به حياط پشت خانه بود، پايين مي‌آمد. اتومبيل‌ها در خيابان بيرون، که رو به تاريکي مي‌رفت، با سرعت از لابه‌لاي گل و لاي مي‌گذشتند.


    وقتي زن آمد دم در، مرد در اتاق خواب مشغول چپاندن لباس‌ها در چمدان بود.
    زن گفت: خوشحالم تو داري مي‌روي! خوشحالم تو داري مي‌روي! مي‌شنوي؟
    مرد همچنان وسايلش را در چمدان مي‌گذاشت.

    - مرتيکه! چقدر خوشحالم تو داري مي‌روي!

    زن زد زير گريه: حتي نمي‌تواني توي صورتم نگاه کني، مي‌تواني؟

    زن سپس متوجه عکس بچه روي تخت شد و آن را برداشت.

    مرد به زن که نگاهي انداخت، او اشک‌هايش را پاک کرد و پيش از رفتن به اتاق نشيمن، به مرد خيره شد.

    مرد گفت: آن را پس بياور.

    زن گفت: فقط چيزهايت را بردار و از اينجا برو.

    مرد جوابي نداد. او چمدان را بست، کتش را پوشيد، و قبل از خاموش کردن چراغ اتاق خواب، نگاهي به دور و بر اتاق انداخت. بعد به اتاق نشيمن رفت.

    زن در حالي که بچه را بغل گرفته بود، در آستانه در آشپزخانه نقلي ايستاد.

    مرد گفت: من بچه را مي‌خواهم.

    - ديوانه شدي؟

    - نه، اما من بچه را مي‌خواهم. يکي را مي‌فرستم دنبال وسايلش.

    زن گفت: تو به اين بچه دست نمي‌زني.

    بچه از چند لحظه پيش داشت گريه مي‌کرد و زن پتو را از دور سرش باز کرد.

    زن با نگاهي به بچه گفت: ‌اي واي،‌اي واي.

    مرد به سمت زن رفت.
    زن گفت: محض رضاي خدا!
    زن يک قدم عقب رفت و داخل آشپزخانه شد.
    - من بچه را مي‌خواهم.
    - از اينجا برو بيرون!

    زن رويش را برگرداند و سعي کرد بچه را در يک کنج پشت اجاق گاز نگه دارد. اما مرد جلو آمد. او از آن سمت گاز دستش را دراز کرد و با دستش بچه را محکم گرفت.

    مرد گفت: بچه را ول کن.

    زن جيغ کشيد: برو ديگر، برو!

    بچه سرخ شده بود و جيغ مي‌زد. آنها در حين نزاع گلداني را که پشت اجاق گاز آويزان بود، انداختند.

    مرد جلوتر آمد و فضاي حرکت زن را محدودتر کرد تا زن بچه را رها کند. مرد بچه را همانطور سفت گرفت و با تمام قدرت زن را هل داد.
    مرد گفت: بچه را ول کن.
    زن گفت: نکن، تو داري به بچه آسيب مي‌زني.
    مرد گفت: من به بچه آسيب نمي‌زنم.
    از پنجره آشپزخانه هيچ نوري نمي‌آمد. مرد در تاريکي قريب الوقوع با يک دستش با انگشتان گره‌خورده زن کلنجار رفت و بچه گريان را زير دست ديگرش تا نزديکي‌هاي شانه بلند کرد.
    زن احساس کرد لاي انگشتانش به زور دارد باز مي‌شود. حس کرد بچه از او دور مي‌شود. به محض شل شدن دست‌هايش جيغ کشيد: نه!
    زن اين را مي‌خواست، اين بچه را. او دست ديگر بچه را محکم کشيد. او بچه را از دور کمر گرفت و به عقب خم شد. اما مرد بچه را ول نمي‌کرد. مرد حس کرد بچه دارد از دستش سر مي‌خورد بيرون و خيلي محکم بچه را به سمت خودش کشيد.
    و به اين صورت در اين مورد تصميم‌گيري شد.
    Last edited by pedram_ashena; 07-07-2007 at 00:19.

  4. #454
    حـــــرفـه ای mir@'s Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    اون سر دنیا
    پست ها
    1,865

    10

    دوست من

    دوست بسيار خوبي بود. از بچگي با هم بوديم. هميشه همراه و همرازم بود.

    هيچ گاه حركت مشكوك از او نديده بودم. فداكار و دوست داشتني بود.

    بعد از ساليان دراز به واسطه اعتمادي كه به او داشتم نقشه‌ام را براي سرقت بزرگ با وي در ميان گذاشتم و از آن استقبال كرد.

    برنامه، ساماندهي شد و به مرحله نهايي رسيد. هنگام اجراي طرح، با ادب كيف جيبي خود را درآورد و كارتي را نشان داد كه عكس خودش روي آن نصب شده بود.

    كارت اداره آگاهي بود. لحظه‌اي بعد دستگير شدم.

  5. #455
    حـــــرفـه ای mir@'s Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    اون سر دنیا
    پست ها
    1,865

    10

    چكمه

    زمستان بود و غروب يك روز باراني. مصطفي از مدرسه به خانه باز مي‌گشت.

    به محض ورود به خانه يك راست به سراغ پدرش رفت و بي مقدمه گفت: پدر،
    هم كلاسي‌هايم در مدرسه چكمه دارند ولي من ندارم. پدر گفت: پسرم، تو خودت بهتر مي‌داني كه هنوز كار درست و مناسبي پيدا نكرده‌ام، از طرفي آنها بچه‌هاي پولداري هستند و حتما پدرشان هم كار خوب و پر درآمدي دارد. مصطفي گفت: ولي پدر، يكي از هم‌كلاسي‌هايم حتي پدر هم ندارد ولي چكمه مي‌پوشد.

    پدر ديد چاره‌اي ندارد مگر اينكه به هر قيمتي شده، چكمه‌اي براي مصطفي بخرد.

  6. #456
    حـــــرفـه ای mir@'s Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    اون سر دنیا
    پست ها
    1,865

    10

    داستان زاغ و روباه



    روباهي از راهي مي‌گذشت. زاغ روي درخت ساندويچ پنير مي‌خورد.
    تا روباه را ديد ضبط صوت را روشن كرد و صداي سگ همسايه پخش شد و روباه دويد و سر پيچ گم شد.

  7. #457
    حـــــرفـه ای mir@'s Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    اون سر دنیا
    پست ها
    1,865

    10

    تقلب


    صبح زود، ناشتا با چشم‌هاي سرخ و پف كرده، كتاب‌هايش را زير بغل زد و راهي مدرسه شد.

    تا صبح مشغول نوشتن كاغذ بود. دستش توي جيب، كاغذ را لمس كرد. اين كار به او آرامش خاصي داد.

    سر جلسه امتحان، كاغذ را بيرون آورد. چشمانش سياهي رفت، دستانش خشك شد.

    قبض تلفن به زمين افتاد. اشتباهاً شلوار برادرش را پوشيده بود.

  8. #458
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    سلم
    بعد از مدت ها آمدم و بخش دهم داستا ها رو آماده کردم.
    از ملت هم ميخوام قبل از اينکه بخوان براي اولين بار داستاني بنويسن اين pdf ها رو بخونن. تا تکراري نباشه داستان ها شان! از هيچ چي که بهتره. در ضمن درباره داستان هاي ثقيل الفهم !! هم آخرش نکتش را بنويسيد.
    و اي ملت داستان کوتاه يعني کوتاه!!! و آموزنده و يا داراي نکته اي لطيف که بلند کننده ي احساسات باشه نه اينکه بعد از اينکه خونديش به خودت بگي: خوب بقيش؟
    و اي مدير اين تاپيک! بعضي صفحاتي که من save کردم با آنچه الآن ميبينم تفاوت داره!!! آيا شما صفحات رو تغيير ميدهين؟ مثلا مثلا صفحه 45 من با انجا فرق داره.
    و دوباره اي ملت! اگر بعد از خوندن داستاني فکر ميکنيد ارزش pdf شدن داره در پست مربوط به خودتون بگيد. تا pdf ها ترکيبي از ايده ها داشته باشه نه فقط انتخاب من!
    اين هم لينک:
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  9. #459
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض گدا

    پسرك دستش را با احتياط و كمی ترديد جلو آورد. لبانش می لرزيدند. مجبور بود مدام با مچ آستين دست ديگر عرق پيشانيش را پاك كند. عجب گرم بود هوا!

    نگاهش هراسان از اين سو به آن سو می دويد. "خب شايد برای بار اول طبيعی باشد!". از اين بهانه مسخره خنده اش گرفت. نخنديد. صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنيد.

    بايد چيزی می گفت. بايد توجه مرد را به خود جلب می كرد... .

    " آقا تورو خدا يه كمكی بكنين. شب جمه اس آقا به خدا ثواب داره خدا امواتتونو ..."

    بقيه حرفش را خورد. كلمات را سريع و با صدايی لرزان ادا می كرد. تقريبا اين جمله ها را ناليد. سرش را به زير انداخته بود. دستش اما همچنان دراز بود. خودش فهميد كه خراب كرده.

    دوباره سعی كرد. اين بار كلمات را شمرده شمرده و واضح تر بيان كرد... .

    "باز هم خوب نبود" در دلش گفت. فكر كرد :" اين جوری كه من گفتم اگه يه پولی ازم نگيره خوبه!" از اين كنايه خودش خنده اش گرفت. نخنديد.

    احساس ضعف می كرد. احساس بی چارگی. مثل ... مثل ... اصلاً مثل يك گدا كه گير يك آدم خشك افتاده باشد كه همينطوری زل بزند توی چشمهاش. مثل يك مترسك.

    شکمش مالش رفت. صبح از بس عجله داشت صبحانه نخورده راه افتاده بود.

    سرش پايين بود. اعصابش خرد شده بود. مرد هنوز خيره نگاهش می كرد.

    ذرات عرق را که از پيشانيش ليز می خوردند تا نوک دماغش, حس می کرد... اْه

    "كات!" مرد گفت. با صدای بلند ادامه داد: " نفر بعد".

    به همين سادگی . قبول نشده بود.

  10. #460
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض

    سلم
    بعد از مدت ها آمدم و بخش دهم داستا ها رو آماده کردم.
    از ملت هم ميخوام قبل از اينکه بخوان براي اولين بار داستاني بنويسن اين pdf ها رو بخونن. تا تکراري نباشه داستان ها شان! از هيچ چي که بهتره. در ضمن درباره داستان هاي ثقيل الفهم !! هم آخرش نکتش را بنويسيد.
    و اي ملت داستان کوتاه يعني کوتاه!!! و آموزنده و يا داراي نکته اي لطيف که بلند کننده ي احساسات باشه نه اينکه بعد از اينکه خونديش به خودت بگي: خوب بقيش؟
    و اي مدير اين تاپيک! بعضي صفحاتي که من save کردم با آنچه الآن ميبينم تفاوت داره!!! آيا شما صفحات رو تغيير ميدهين؟ مثلا مثلا صفحه 45 من با انجا فرق داره.
    و دوباره اي ملت! اگر بعد از خوندن داستاني فکر ميکنيد ارزش pdf شدن داره در پست مربوط به خودتون بگيد. تا pdf ها ترکيبي از ايده ها داشته باشه نه فقط انتخاب من!
    اين هم لينک:
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    سلام دوست عزيز

    از زحمتتون براي پي دي اف كردن داستانها تشكر مي كنم.

    در مورد صفحات به اين دليل كه داستانهاي تكراري وجود داشت و الان حذف شده باعث شده پستها جابه جا بشن و ترتيب جديدي ايجاد بشه.

    براي انتخاب داستانها براي پي دي اف شدن هم شما به انتخاب خودتون ميتونيد عمل كنيد. بنده هم به زودي سعي در پي دي اف كردن داستانهاي اين تاپيك مي كنم و اين كار رو شروع مي كنم.

    از توجه و زحمت شما ممنونم
    پايدار و پيروز باشيد

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •