روزهاي خواب و بيدار تابستان
نصيبو موانوکوزي مترجم : عليرضا كيوانينژاد
خورشيد کمکم طلوع ميکرد. در حالي که تو رختخوابم تقلا ميکردم، نور خفيفي از پنجره نيمهباز اتاقم روي چشمان خوابآلودم ميتابيد.
بلند شدم و مثل گربه به بدنم کش و قوسي دادم، از ترس ارواح دور شب گذشته که در خواب ديده بودمشان. استخوانهايم اما به طرز عجيبي صدا کرد و لرزيدم. يک صندلي کهنه کنار تخت بود. طوري روي آن خم شدم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. راديو هنوز روشن بود و فضاي اتاق سرشار از صداي گويندهاي که گزارش هواشناسي را با شور و شوق ميخواند. داشت ميگفت که فردا تمام روز، هوا آفتابي خواهد بود و آسمان هم آبي. راديو درست تا خود شب روشن ماند، تا اينکه به خواب عميقي فرو رفتم. رويايي عميق که تجسم آن غيرممکن بود، مرا بلعيد.
براي تقسيمبندي زمان، مرگ را تجسم کردم. دستهاي بي سر و صداي مرگ جذاب بودند. محاصرهام کردند و گردنم را طوري گرفتند که احساس تهوع کردم. دلم به هم ميخورد. سعي کردم جلو خودم را بگيرم تا بروم به طرف لگني که گوشه اتاق کوچکم بود. يک ليوان نصفه را زود برداشتم و سر کشيدم و آب، لاجرعه از گلويم رفت پايين. بعد شير آب را باز کردم تا قبل از اينکه سرم را بشويم و مغز سرم خنک شود، آبش خنک شود.
ميتوانستم صداي گوينده را بشنوم که ميگفت، نسيم ملايمي در حال وزيدن است و دريا هم در اکثر دقايق روز، آرام.
بيرون، رو درختها، پرندهها مشغول خواندن بودند، بين صداي ديوانهکننده عبور ترامواها و ماشينها از زير درختها. مردم در حال رفتن به سر کارشان بودند. من در يک لحظه فکري به سرم زد. بعد آرام در حالي که انگار از خلسه بيرون ميآمدم، افکار يک روز جديد به ذهنم آمد. روزي که در کمين بود و ميتوانست مرگي به همراه داشته باشد. يک مکاشفه. مرگ در خيابانها بود و کسي به آن توجهي نداشت. براي اينکه به نظر ميرسيد، هيچ کس، ديگري را نميشناسد. هنوز هم انگار هر کسي در خيابان قدم ميزند. اين خيابانها مکمل قسمتي هستند که بزرگياش فقط با خود مرگ سنجيده ميشود.
سرم هنوز خيس بود. گامهايم را به طرف تختخواب برداشتم، رويش نشستم. تختخوابم غژغژ ميکرد و من ولو شدم روي روتختي کهنه صورتي و به برگريزاني که آرام روي سقف جريان داشت، نگاه کردم. حالا پرندهها با صداي بلندتري آواز ميخواندند و من سرانجام توانستم صداي زني را بشنوم که با فرزندش حرف ميزد. از پنجره بيرون را نگاه کردم. آسمان آبي بود با ابرهاي به هم پيوسته سفيد که آرام در حرکت بودند. دودکش آجرقرمز همانجا بود، مثل هميشه. ديوارهاي زهواردررفتهاش بلندتر از ساختمانهاي اطراف بودند. دودکش بهوضوح عليه آسمان آبي بود. شبيه بناي يادبودي که سکوتش را از محيط، وام گرفته باشد. پشت سرش يک تپه سبز ديدم با چادرهايي که روي آن واقع شده بود. در سمت غربي تپه، رديفي از خانههاي چوبي با سقفهاي قرمز و خانههايي که بخشهايي از آن پشت درختهاي کاج مخفي شده بود.
از طبقه پنجم که اتاقم در آن بود، توانستم بخش بيشتري از شهر را ببينم، با خطوط راهآهن که عبور و مرور آنها مثل نوعي هرج و مرج بود. صبح، ايستگاه شلوغ بود. قطاري داشت تغيير مسير ميداد و يکي از کارگرها مشغول راهنمايي راننده بود. کارگري که شلوار آبي پوشيده و کلاه لبهدار قرمز سرش بود، پرچم زردي را حمل ميکرد که با آن به راننده قطار علامت ميداد. توي دست راستش ميله آهني محکمي نگه داشته بود که از آن فاصله دور شبيه اسلحهاي بود که ميتوانست هر کسي را با کوچکترين ضربهاي از پا درآورد.
ميتوانستم او و حرکاتش را از پنجره ببينم. آپارتمان قديمي که من در آن اقامت داشتم، فقط يک بلوک تا ايستگاه راهآهن فاصله داشت. دودکش هيچ دودي را بيرون نميداد. پنجشنبه بود و کارخانه قهوه، تعطيل. هر چهارشنبه و جمعه، دودکش انگار دودي خاکستري بالا ميآورد که بويش مشمئزکننده بود. دود، شبيه همسايهاي تنبل، تمام روز آن بالا آويزان بود. مثل وصلهاي ناجور که به فيلمنامه اضافه ميشود.
بعد ناگهان، هر چيزي غمگين شد. مرد، با پارچه زرد توي دستش، پيرتر و غمگينتر به نظر رسيد. رنگش هم پريده بود. درختان کاج که چشمانداز خانهها بودند، غمگين و ويرانشده به نظر ميرسيدند. قطارهاي منتظر در ايستگاه شبيه تابوتهاي موتوري بودند. تجمع کوچک مردم را ميديدم که در ايستگاه ساکت ايستاده و به نظر مدتها بود که مرده بودند و کسي تلاش نميکرد آنها را به زندگي برگرداند. و من به آشپزخانه خالي برگشتم. عميقاً در تفکر و آرامش در قبال رفتارهاي گوناگون نسبت به مرگ.