شمه ای از داستان عشق شور انگیز ماست
آن حکایت ها که از فرهاد و شیرین کرده اند
حافظ
شمه ای از داستان عشق شور انگیز ماست
آن حکایت ها که از فرهاد و شیرین کرده اند
حافظ
در عشق تو گاه بت پرستم گویند
گه رند و خراباتی و مستم گویند
اینها همه از بهر شکستم گویند
من شاد به اینکه هر چه هستم گویند
ابوسعیدابوالخیر
درخواب ناز بودم شبی
دیدم کسی در می زند
در را گشودم روی او
دیدم غم است در می زند
ای دوستان بی وفا
از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی
هر شب به من سر می زند
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذري
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما
.
.
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
حافظ
اين طرف مشتی صدف ، آنجا كمی گل ريخته است
موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ريخته
بعد از اين در جام ما تصوير ابر تيره ای است
بعد از اين در جام دريا ، ماه كامل ريخته است
مرگ حق دارد كه از ما روی برگردانده است
زندگی در كام ما مرگ هلاهل ريخته
هر چه دام افكندم ، آهوها گريزان تر شدند
حال ، صدها دام ديگر در مقابل ريخته
هيچ راهی جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا می گذارم دامنی دل ريخته
عارفی از نيمه راه تحير بازگشت
گفت : خون عاشقان منزل به منزل ريخته
فاضل نظری
هيچ داني چيست مقصود از حيات آدمي
يکدمي کزعمر با ياران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حريفان عالمي
مرد آن بادش که ميگفت از دو عالم بگذرد
محتشم کاشانی
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
ندارم به جز عاشقي اعتباري
به اين اعتبار اعتباري ندارم
ربوده است خوابم مهي کز خيالش
به جز چشم شب زنده داري ندارم
قرار وفا کرده با من نگاري
نگاري که بياو قراري ندارم
دلي دارم و دورم از دل نوازي
غمي دارم و غمگساري ندارم
ندارم خيال ميان تو هرگز
که از گريه پرخون کناري ندارم
محتشم کاشانی
من امشب دوست دارم از تو بنویسم
تویی که حال مجنون را نمی فهمی
تویی که آسمان سینه ات ابری سیاه از تیره ی رگبار و توفانست
من امشب درد دل با کوه خواهم کرد
و از درد جنون با کوه خواهم گفت
چه می دانی که هر شب بعد از آن دیدار شوق انگیز !
هزاران بار افسون نگاهت را ،
در این دیوانه دل
سرمشق می کردم .... ادامه دارد
فرهاد مرادی...
مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
فریدون مشیری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)