در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف
گر شب و روز درین قصه ی مشکل باشی
گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
....
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف
گر شب و روز درین قصه ی مشکل باشی
گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
....
يک روز رسد غمي به اندازه ي کوهيک روز رسد نشاط اندازه ي دشتافسانه ي زندگي چنين است عزيزدر سايه ي کوه بايد از دشت گذشت!
تا درد رسید چشم خونخوار ترا......... خواهم که کشد جان من آزار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز.......... دردی نرسد نرگس بیمار ترا
از گردش افلاک و نفاق انجم
سر رشته ی کار خویش کردم گم
از پای فتاده ام مرا دست بگیر
ای قبله ی هفتم ای امام هشتم.
ابوسعیدابوالخیر
من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش
که تو خود داني اگر زيرک و عاقل باشي
چنگ در پرده همين ميدهدت پند ولي
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشي
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هرچند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
ابوسعید ابوالخیر.
Last edited by zahra.1363; 05-06-2010 at 23:08.
آسمان کشتي ارباب هنر ميشکند
تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم
من زن ایرانی ام یک چشمه شرم ناب دارم
قد صدها سد سیوند پشت چشمم آب دارم
من زن ایرانیم می سازمت با خشت جانم
میزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم
من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو
هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو
و از براي صيد دل در گردنم زنجير زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختي
داور دارا شکوهاي آن که تاج آفتاب
از سر تعظيم بر خاک جناب انداختي
يکي حلقهي کعبه دارد به دست
يکي در خراباتي افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراين را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بستهست پيش
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)