ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم
از که مینالی و فرياد چرا میداری
----------------------------
نيودم واسه كل كل ها ...![]()
ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم
از که مینالی و فرياد چرا میداری
----------------------------
نيودم واسه كل كل ها ...![]()
نمی تونی کل کل کنی پیره مرد![]()
------------
یارانمان را خود به جوخه ها سپردیم
شب هنگام که در خواب خوش بودیم
یاران و زنجیر های شب اما ..بیدار.
به بند کشیدند مان شب و یارانش
تیرگی و دیو سانانش...!
هزار افسوس که میدانیم و ناتوان اینگونه میگوئیم:
چه باید کرد...
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو میرسم اينک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
----------------------
حالا فعلا هستم خدمتتون ...![]()
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
همه كارم ز خودكامي به بد نامي كشيد آخر
نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محفلها
اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش
شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا
تفقدي نكند طوطي شكرخا را
ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش
لحظه آمدنش را بخاطر دارم،
شبیه مهی غلیظ از دور پیدا شد
از دردهایش گفت و من شنیدم و گفتم.
وقتی از اندوه روزگار، اشک هایش سرازیر شد.
ماندم و با او گریستم و گفتم.
از شادی هایش گفت و من خندیدم و گفتم.
از رؤیاهای قشنگ فردایش گفت و من صادقانه باورش کردم.
می خواست که شک نکنم تردید را دور بریزم،
صداقت را در زنگ صدایش و در برق نگاهش ببینم.
و من چه صادقانه باورش کردم.
و خواستم تا تکیه گاه فرداهایم باشد.
و اشتباه کردم....
آرام آرام بدون این که ببینم،
بدون این که حس کنم.
غرقم کرد و غرقش شدم.
و تنها تر از همیشه ردپای او را فریاد کشیدم.
تا های نفس های او،
و فقط خدا بود که صدایم را شنید.
او رفت. ...
رفت و خنده های سرخوشیم را با خود برد.
و دیگر آسمان هم لبخند نزد.
رفت و خنده هایش را که تنفس زندگی بود،
به نشانی کوچه های متروک اندوه پُست نکرد.
من ماندم و جای خالی یک صدا، یک نگاه،
یک بودن و دیگر هیچ. ...
با کوله باری از حسرت ماندنش.
ماندم تنها،
با لاک پشت، کور زندگیم.
که شبانه با رؤیای زیبای آمدنش،
به درازای عمرش به خواب می رود.
لاک پشتی که جز رفتن هنری ندارد.
و همیشه در پی درازای باقی مانده عمرش،
لنگان لنگان ره می پیماید.
و چه آهسته می رود،
تا خود را با طناب اندوه بی او بودن، حلق آویز کند.
لاک پشتم که همیشه تنها می رود.
همیشه کُند می رود و عقب می ماند.
همیشه خسته از رفتن است.
همیشه زجه هایش ملال آور است.
کاش در آن غروب دل انگیز،
گذاشته بودم رؤیای همیشگی اش را تحقق بخشد.
اگر گذاشته بودم.
اکنون دیگر از رفتن رسته بود.
که اگر گذاشته بودم.
تهی از خستگی ها می شد.
او رفت. ...
بی نگاهی به گذشته.
گذشت و چقدر گذشته زیبا بود.
رفت و من در حسرت نگاهش چشم بر افق دوخته ام.
و دست به دعا برداشته ام که برگردد.
اما افسوس التماس دلم را نمی بیند.
هنوز یک دل سیر او را ندیده ام.
من همان به که از او نيک نگه دارم دل
که بد و نيک نديدهست و ندارد نگهش
بوی شير از لب همچون شکرش میآيد
گر چه خون میچکد از شيوه چشم سيهش
شيوهي حور و پري گرچه لطيف است ولي
خوبي آن است و لطافت كه فلاني دارد
چشمهي چشم مرا اي گل خندان درياب
كه به اميد تو خوش آب رواني دارد
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)