هر چي آرزوي خوبـــــــه مـــــــــال تو
هر چي که خاطره داريم مــــــــــال من
هر چي آرزوي خوبـــــــه مـــــــــال تو
هر چي که خاطره داريم مــــــــــال من
نوشته شده توسط Monica
من ورژن جدیدشو میخوام![]()
.........
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...
چقدر این زندگی زیباست
که من بعد از چه طولانی زمانی ،
يافتم عشق و تو را با هم.
تو را من دوست میدارم
اگرچه خوب میدانی
وگرچه در غزلهایم
به تأکید فراوان گفته ام این را
تو را من دوست میدارم
و با تو زندگی زیباست
و بی تو زندگانی ....
بگذریم از این سخن ...
بیجاست !
برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،
اگر بهارمی دانست،
برایم غنچه سرخ گلي را میشکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمیدانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است
و شاید من خودم هم اين چنین بودم ! –
پذيرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون ديدگانت سرد
و احساس گریزی بی امان در چشم تو پيدا.
غروری سهمگین و وحشت آور بود،
که از چشم تو می بارید
و من با خويشتن گفتم:
« چگونه این غرور شرمگین را بوسه باید داد؟! »
که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود
« تو را من دوست می دارم ! »
و با این جمله دیوار غرورم را شكستم من.
تمام داستان اين بود.
« تو را من دوست می دارم))
توهم … آیا … مرا … »
اما …
سؤالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آندم سكوتت بود ؛
سكوتی سخت وحشت زا،
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
و یکبار دگر – آرامتر اما -
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خويشتن گفتم:
« تو را من دوست می دارم،
تو هم ... آيا ... ؟!»
ولی اینبار
تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود
« تو را من دوست می دارم! »
به دستت دست لرزانم گره میخورد
خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد
و او سرهای ما را سوی هم می برد
و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت
صدای عقل میگفت: « ايندو را از هم جدا سازید ! »
صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »
و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم
و بعد از آن هم آغوشی
خدا ما را اسير خواب شیرین جوانی کرد
و من سهم بزرگی از تو را در سینه میدادم - نفسهایت
همان سهمی که بی او زندگی هیچ است
همان سهمی که بی او جسممان مرده است
- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم
که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم
همان سهمی که بی او
عشق آيا سرد می گردد ؟
– و من انديشه کردم
عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود
و من … آری
نفسهای تو را در سینه میدادم
و این سهم بزرگی بود
ولی با آن اميدی که مرا با تو نگه میداشت
نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو
و خوابی بود
و من باور نمیکردم
بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا
و آیا … هیچ … رؤیا بود؟
و یا عین حقيقت بود و من رؤياش می دیدم؟
به هر تقدیر شیرین بود
به هرصورت گوارا بود
شرابی که من از لبهای تو چیدم
تمام خوشه هایش را
و با انگشتهایم خوب افشردم
تمام دانه هایش را
و در چشم تو نوشیدم
تمام جرعه هایش را
و در آغوش معصوم تو سر کردم
تمام نشئه هایش را
و زيبا بود ؛
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم
چقدر این زندگی زیباست
که من بعد از چه طولانی زمانی
يافتم عشق و تو را با هم
تو را من دوست میدارم
- اگرچه خوب میدانی
تو را من دوست میدارم
و با تو زندگی زیباست
و بی تو زندگانی
بگذریم از این سخن
بیجاست
برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود
اگر بهار می دانست
برایم عنچه سرخ گلي را میشکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمیدانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روزبهار است
- و شاید من خودم هم اين چنین بودم
پذيرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون ديدگانت پراحساس
و احساس گریزی بی امان در چشم تو پيدا
غروری سهمگین و وحشت آور بود
که از چشم تو می بارید
و من با خويشتن گفتم:
« چگونه این غرور شرمگین را بوسه باید داد؟! »
که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود
« تو را من دوست می دارم ! »
و با این جمله دیوار غرورم را شكستم من
تمام داستان اين بود.
« تو را من دوست می دارم))
توهم آیا مرا »
اما
سؤالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آندم سكوتت بود ؛
سكوتی سخت وحشت زا
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
و یکبار دگر آرامتر اما
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خويشتن گفتم
« تو را من دوست می دارم
تو هم ... آيا ... ؟!»
ولی اینبار
تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود
« تو را من دوست می دارم! »
به دستت دست لرزانم گره میخورد
خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد
و او سرهای ما را سوی هم می برد
و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت
صدای عقل میگفت: « ايندو را از هم جدا سازید ! »
صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »
و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم
و بعد از آن هم آغوشی
خدا ما را اسير خواب شیرین جوانی کرد
و من سهم بزرگی از تو را در سینه میدادم - نفسهایت
همان سهمی که بی او زندگی هیچ است
همان سهمی که بی او جسممان مرده است
- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!
که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم
همان سهمی که بی او
عشق آيا سرد می گردد ؟
– و من انديشه کردم
عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود
و من … آری
نفسهای تو را در سینه میدادم
و این سهم بزرگی بود
ولی با آن اميدی که مرا با تو نگه میداشت
نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو
و خوابی بود
و من باور نمیکردم
بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا
و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!
و یا عین حقيقت بود و من رؤياش می دیدم؟
به هر تقدیر شیرین بود
به هرصورت گوارا بود
شرابی که من از لبهای تو چیدم
تمام خوشه هایش را
و با انگشتهایم خوب افشردم
تمام دانه هایش را
و در چشم تو نوشیدم
تمام جرعه هایش را
و در آغوش معصوم تو سر کردم
تمام نشئه هایش را
و زيبا بود ؛
و بی اندازه زيبا بود
خواب روح ف بيدارم
و احساس جدیدی بود
این در خواب بیداری!
و این آغاز خوب داستان شادمانی بود
و این سرفصل شیرین جوانی بود
چه فصل بی نظیری بود
نفسها اظطراب انگيز
بدنها سرد و شهوتناک
هوای بوسه ها شرجی
زمین بوسه ها سوزان
و ما – از يكدگر سرشار
چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم
که لذت ترس را می کشت
و بوسه سا تو بر صدها جهنّم باز می ارزید
و وقتی رنگ زيبای گناهان را به تن دادیم
چه دلمرده است رنگ عصمت دلها
زمان کم بود و ذره ذره دست آوردنت دشوار
تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم
و هرگز هم نفهمیدم
کدامین ورد باعث شد
تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی
برای خویش بردارم؟!
کدامین نیمه شب دست دعایم را
خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!
کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!
ولی امروز میدانم
که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم
که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم
و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز
و تو تا یکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز
و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم
« تو را من دوست میدارم ؟! »
و در پاسخ به این تردید
و در حالی که لبها بی صدا بودند
تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد
« آری ... دوستت می دارم! »
و من جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز
پیام بوسه ها را درک میکردم
و آیا « دوست میدارم »
همین احساس را در خویش میگنجاند؟!
- یقیناً پاسخش منفی است
که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوست دارم » بود
و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید ! »
که تا امروز
کلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد
و شاید... « بی تو نتوان بود » ... شاید ... بهترین باشد
و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت » جمله ای زیباست
هنوز از گرمی آغوش تو سرشار سرشارم
وگرچه بوی تو روی تنم مانده است
و گرچه در سکوت کوچه میبینم تو را ، آرام در رفتن
دلم اما برای دیدنت تنگ است
و بعد از تو سکوت خانه سنگین است
و پیش از تو
سکوت خانه سنگین بود
کدامین شعر من گویاترین شعر است
برای بی صدا بودن ؟
کدامین شعر من وقتی
سکوت و انزوایم را بیاغازم
تو را آرام خواهد کرد؟!
و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی مرا
هرگز!!
و بی تو بودن اینک نیک دشوار است
و گاهی از خودم پرسیده ام: « آیا
تو را هم مرگ خواهد برد؟!
و بعد از تو مرا دست که خواهد داد؟! »
و اما خوب می دانم
که بی پاسخ ترین پرسش
و بی پرسش ترین پاسخ
برای آدمی مرگ است!!!
و روزی می رسد آن لحظه آخر
- یکی از ما دو خواهد مرد
و ما بی هم ... چگونه می شود
هرگز
و اینگونه
به جبر عشق
من بر آخرت مؤمن ترین گشتم
و رستاخیز بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است
و این فرصت که بعد از مرگ
شاید ما دوباره پیش هم باشیم
به آن ایمان و این اقرار می ارزید
و با این دید ، محشر ، روز زیباییست
و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست
و تصنیف بلند عشق تو امروز
در اوج خویش می رقصید
و من – تصنیف ساز عشق تو – امروز
تو را در اوج ف تو دیدم
و پرسیدم که: « شادی چیست غیر از این
که تصنیف بلند عشق را در اوج خود بینی؟! »
و از اعماق قلبم شادمان بودم
و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید ازخود راند
...
همين جوان كه لبخند مي زند
شبيه ساقي شماست
كه شعر مي نوشت و باياتي مي خواند
كه سالها پيش جا گذاشت
در جيب پيش بند ظرف شويي اش
انگشتر « شرف شمس » را
این ساقی ی دور از تحجر ما نیست
که تو
در دست چپش حلقه ی شاید شرف شمس ! !
به ارزانی دادی
آن انگشتر زرین مراد است
که در خیل مریدان
در ترکش شاید کمتر از یک نظرش
همه را گرد هم آورد ! !
Last edited by khademzadeh; 04-10-2006 at 14:29.
دوستان عزیز لطفا رعایت کنید
............
درخت تنم را بسوزان
کمی از صدای مرا در دل بیستون دفن کن
کنار صداهایی از جنس فریاد.
خدایا
مرا مثل هندو
مرا مثل بودا
غریبانه
در غربت رنگ ها و صداها بسوزان
و خاکستر آخرین نغمه های مرا
بر سر خاک مرده بپاش
به آقای شب هم بگو که خطر رفع شد
من مرده ام !
...
من خودم يه پا سوارم اين رو صد بار بنويس
دل دل يه انفجارم اين رو صد بار بنويس
رنگ روزگار نباش ! يه دس صدا داره هنوز
بودنت تو دايره نقطه ي پرگار هنوز
وقتي دريا مي گه نه تو قطره باش بگوو : بله
دسته ي تيغ تبر‚ چوب درخت جنگله
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
سايه جون منظورتون چي بود ؟
همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
____________________
سايه خانم منم منظور شما رو نفهميدم
دوست ندارم اسم کسی رو ببرمسايه جون منظورتون چي بود ؟
هر کسی که این تاپیک رو شوخی گرفته
و به نظر خودشون کاراشون جالبه
خودشون منظور منو متوجه میشن
امیدوارم دست از این کاراشون بردارن
................
آنان که سنگ آئینه بر سینه میزنند
اینگونه سنگ در دل آئینه می زنند
امروز می کشند کسی را که آشناست
فردا برای مردن او سینه می زنند
خواهند فتاد آخر مستان به زیر بام
جامی که زیر خرقه پشمینه میزنند
دلم ميل گل باغ ته ديره
درون سينه ام داغ ته ديره
بشم آلاله زاران لاله چينم
وينم آلاله هم داغ ته ديره
__________________________
با منم بودي؟![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)