دوست دارم بنویسم از عشق
بنویسم که همین عقل...
زانو زده است در ره عشق
بنویسم چه رموزی است در این...
سه حرف جادویی ...عشق...
بنویسم که می توان بالا رفت...
تا خدا رفت ز عشق.......
آری ....بنویسم هرچه هست..
از عشق است...عشق....
ازخودم بود
دوست دارم بنویسم از عشق
بنویسم که همین عقل...
زانو زده است در ره عشق
بنویسم چه رموزی است در این...
سه حرف جادویی ...عشق...
بنویسم که می توان بالا رفت...
تا خدا رفت ز عشق.......
آری ....بنویسم هرچه هست..
از عشق است...عشق....
ازخودم بود
دوست دارم باشم....
تا ببینی هستم....
تا ببینی کز عشق....
من سراپا مستم....
تا ببینی که دلم با دل توست.........
که تمامم با توست.....
که ببینی هر چه بودم...هستم...خواهم بود.....
همه از عشق توست....
هیچکس حال مرا جزتو نمی داند دوست
هیچکس در نیمه شب تاریک ذهن....
حالی از خسته دلی چون من نمی پرسد دوست
گرچه خاموشم ولی....
در دلم غوغایی است....
هیچکس جز تو نداند....
راز این غمخانه ی تاریک .... دوست
از خودم بود
Last edited by rosenegarin13; 08-06-2009 at 15:42.
من سراپا احساس
تو سراپا انکار
چه کنی با دل من
تو خودت میدانی؟
از خودم بود
ای آشنا
از من مرنج
سالیان سال است از دست رفته ام
آمدی و فکر ماندنت
نشست در دلم
می روم ، غروب خودم چه بود دیگر؟
از: دورترین
Last edited by dourtarin; 09-06-2009 at 22:17.
گذشت زمان با فریب شعرها رنگ می گرفت
و باور کودک را گول می زند که هنوز در هوا
احساس جاریست
چه تلخ بود حس غروب و افول
از: دورترین
Last edited by dourtarin; 09-06-2009 at 22:16. دليل: تغییر رنگ
او همانی است که من می خواهم....
صادق و ساده دل است....
او مرا می فهمد...
خوب می داند که دلم با دل اوست...
شعرهای زیادی گفتم...خواهم گفت...از خود او...
که دلم را برده ...یا نه.....من دلم را دادم....او دزد نیست....
من همانی بودم
که به شعر عاشقانه می خندیدم......
تو چه کردی با من؟
که هم اکنون....از ته عشق سخن می گویم.....
از خودم بود
جهان در عین پیوستگی به طور جذبهآوری گسسته است
مثل اقیانوسها که قد کشیدهاند بین ما
اگر چه فاصلهمان به درنگ لرزش پلکی است
در تیغش آفتاب
بیگانگی در عین یگانهبودن
نشانهها گم نمیشوند
چشمهایت را به تاریکی عادت بده
با تو هیچ
و تمام میشوم با تو من
همیشه تو حکم می کنی،
سه دایره سیاه:
یکی برای چشم تو،
دیگری برای چشم تو،
و دیگری برای پیشانی من.
می دانم که دستم را نخوانده ای، اما
بوی خاک باران خورده که می رسد،
تو هی خشت می زنی بی خیال
و دست من خالی است.
پس از آن همه چهره که بازی گرفتیم شان
فقط بی بی مانده
مات و غمزده،
یاد آور خاطرات تلخ شکست.
باز دو دل می شوم
دلم را بازی می کنم
سیاهی چشم تو و پیشانی من،
دلم را می بـُـرد
و من می بازم
تو میدوی
و من به دنبالت
خنده هایت حواسم را پرت میکند
میترسم ناگهان گمت کنم
دستانت را به من بده
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)