ترانه را در سكوتم بشنو
نور را در سياهي ام ببين
فانوس را در سرماي حضورم لمس كن
رود را بر خشكي كوير تجسم كن
آغاز را در ختم روانم جستجو كن
و رويا را در بيداري ام بيفشان
ترانه را در سكوتم بشنو
نور را در سياهي ام ببين
فانوس را در سرماي حضورم لمس كن
رود را بر خشكي كوير تجسم كن
آغاز را در ختم روانم جستجو كن
و رويا را در بيداري ام بيفشان
تپش ها خاكستر شده اند.
آبي پوشان نمي رقصند.
فانوس آهسته بالا و پايين مي رود.
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود.
جاده نفس نفس مي زد.
صخره ها چه هوسناكش بوييدند!
فانوس پر شتاب !
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه هاي شب پژمرد.
رقص پريان پايان يافت.
كاش اينجا نچكيده بودم!
من با تو روي عشق گرو بستم
آن حقه را كه نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نيست ، نشكستم
ميراث من همين هاست
آيا به چشم كس برسد ؟ شك دارم
گفتم ای بی باوری ای درد فريادت کنم
در کجای اين سکوت سرد فريادت کنم
نی مگر شا می ميان کوچه های بی چراغ
مثل يک ديوانه يک ولگرد فريادت کنم
تا کدامين موسم ای باغ غريب انتظار
از گلوی برگ های زرد فريادت کنم
زير ديوار بلند يادها ای بی کسی
آسمانت تا تحمل کرد ! فريادت کنم
تا وزد نور رهايی تا رسد پيک نجات
باز ای روز و شب نا مرد! فريادت کنم
من ندانم با كه گويم شرح درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد ؟
هر كه با من همره و پيمانه شد
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
عاقبت ، خواننده را مجنون كند
دست نازش برسرم هردم کشد از روی ناز
بوسه بر پیشانی ام بی حد زند وقت نیاز
من شراب هم با خدا نوشیده ام!
در سحر از جام او٬ من جرعه ها دزدیده ام
او خودش داند که من دیوانه ام در وصل او
از همین مستم کند تا من رسم در اصل او
او خودش رسوای عشقست خوب داند درد فراق
نیم نگاهی هم کنیم او دل دهد با اشتیاق
بعد ازین آیید رویم عشقبازی با خدا
بوسه بر ذاتش زنیم بر او شویم ما مبتلا
اولين ديدار ما بود آن و شايد آخرين ديدار
ما در آن غربت به هم نزديكتر ياران
ياد عطراگين آن افسانه گون لحظه
نورباران باد و گلباران
Last edited by magmagf; 01-10-2006 at 19:19.
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهانم، باز، بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم، شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم...
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم، گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خواب گردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود
در بوسه هاي تو مزه ي اخلاص
از مايه ي خلاص شدن
انگشت ها
انگشت هاي گرم پرستاري
كه از سر ترحم
بيمار را خلاص كند
و پيكرت
تنگ بلور در شب گندم گون
شايد به اشتباه به من زهر مي دهي
شايد جز اين دواي كهن
چيزي به خاطرت نيست
تو دست معجزه بنگر در آستين كليم
كه فتنه بر سر فرعون از عصا نرود
اگر ز خرمن همسايه شعله برخيزد
گمان مدار كه دودش به چشم ما نرود
طبيب اگر كه زبان را به مهر بگشايد
ز كوي او تن رنجور بي شفا نرود
به يك نگاه چنان در دلم نشست آن ماه
كه ياد او ز سر من به سالها نرود
به شام تيره ي خود يك ستاره دارم و بس
چه روشنم گر از اين آسمان سها نرود
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)