تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 45 از 58 اولاول ... 3541424344454647484955 ... آخرآخر
نمايش نتايج 441 به 450 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #441
    داره خودمونی میشه Dexter 2009's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    No where Land
    پست ها
    191

    پيش فرض

    علم بهتر است یا ثروت

    دفتر به دست اومد پیش مادرش و گفت : مامان چی بنویسم

    مادر گفت: بنویس علم اگه دو کلاس سواد داشتم که وضعم این نبود...

    رفت پهلوی عموش و گفت :چی بنویسم؟

    عمو گفت : بنویس ثروت . حیف از این همه درس که خوندم....

    به پدر بزرکش گفت چی بنویسم آقا جون؟

    سری تکون داد و گفت: جوونی .......

  2. 4 کاربر از Dexter 2009 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #442
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    من و سايه هرروز باهم مسابقه ميداديم ...
    هميشه برنده ،سايه بود...
    ولي امروز نرسيده به خط پايان...
    آسمان ، ابري شد...

    "ناهي "

    ---------- Post added at 10:03 AM ---------- Previous post was at 10:01 AM ----------

    کتابهای مینیمال تو بازار چی پیدا میشه؟ مثل هیچان جواد سعیدی‌پور البته ها،نه از این مینیمالهایی که همشهری (روزنامه‌ش)میاد چاپ میکنه.
    كتاب «ها كردن» از پيمان هوشمندزاده نثر زيبايي داره

  4. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #443
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    115

    پيش فرض

    مردی که عاشق شده بود!

    مایکل جی. استیونس Michael J. Stevens

    مترجم : شيرين معتمدي

    روزي مردی که عاشق شده بود، در خيابان قدم مي‌زد. مرد به چهار راهی رسید و ایستاد... از آن جا که عشق او را حساس و با احتیاط ساخته بود، نگاهي عميق به چپ و راست خیابان انداخت. و بعد دوباره سمت چپش را با دقت نگاه کرد. خیابان خلوت و خالی بود. مرد آهسته وسط خيابان رفت.ناگاه اتوبوسی که از رو به رو می آمد مرد را زير گرفت!

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    درسته کتاب قشنگیه ... ولی خب تا اونجاا که میدونم مینیمال نیست!

    ؟؟!

    ---------- Post added at 11:12 AM ---------- Previous post was at 11:10 AM ----------

    فقدان

    جنه اشمیت Gene Schmidt


    فکر کرد، خودشه! باز هم داره توي قسمت ماشین‌رو خيابون، بي‌خيال براي خودش قدم مي‌زنه! مثه همیشه، برفِ كثيف و گِلی به پوتین‌هاش چسبیده.
    آماده بود که داد بزنه: پوتین‌هات رو تو ایوان در بیار، برفا رو هم از روی ژاکتت بتکون.
    سوپ داغ، لباس خشک، یه ساعت تماشای تلویزیون و یه قصه... می‌خواست اون قدر تو بغلش تکونش بده تا خوابش ببره. اما همه‌اش فقط انعکاس آفتاب، روی برف بود.

  6. 3 کاربر از M a R y a M i بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #444
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    درسته کتاب قشنگیه ... ولی خب تا اونجاا که میدونم مینیمال نیست!
    با عرض معذرت از تمامي كاربران و مديران بدليل گذاشتن جواب در تاپيك...
    بله دوست عزيز ...
    مينيمال نيست ... چهارتا داستان كوتاهه...من اين قسمتو فراموش كرده بودم...ببخشين.
    mghaffari49 عزيز...
    جوابتو پيغام ميذارم برات...
    Last edited by nil2008; 28-06-2011 at 06:50.

  8. #445
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض تابلو

    وسط میدان بزرگی از چمن و گل رفت. لباسش را مرتب کرد.
    لبخند زد. عکسی به یادگار انداخت. عکس که ظاهر شد، در گوشه آن تابلوی «لطفا وارد چمن نشوید» بود.

    سحرناز ناطقیان

  9. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #446
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض تقلب!!!

    صبح زود، ناشتا با چشم‌های سرخ و پف کرده، کتاب‌هایش را زیر بغل زد و راهی مدرسه شد.

    تا صبح مشغول نوشتن کاغذ بود. دستش توی جیب، کاغذ را لمس کرد. این کار به او آرامش خاصی داد.

    سر جلسه امتحان، کاغذ را بیرون آورد. چشمانش سیاهی رفت، دستانش خشک شد.

    قبض تلفن به زمین افتاد. اشتباهاً شلوار برادرش را پوشیده بود.


    آرمینه خاچاطوریانس

  11. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #447
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    10 ساعت مچی

    پنج سالم بیشتر نبود. مجبور بودم تمام روز را کار کنم برای ساعت مچی‌ای که پسر خاله‌ام قولش را داده بود.
    ساعت را به دست کردم و از خوشحالی داخل کوچه می‌دویدم.
    پیرمردی از من پرسید: ساعت چند است؟
    و من نمی‌دانستم.

    جعفر قاسمی

  13. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #448
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض اندوه

    پدر اندوهگین و عزادار گفت: زندگی کوتاه است. خدا را شکر!
    بروس هالند راجرز

  15. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #449
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13

    خدا بالبخندي مهرآميز به من مي گويد: دوست داري براي يك مدتي خدا باشي و دنيا را براني؟
    البته ، به امتحانش ميارزد...
    كجا بايد بنشينم؟
    چقدر بايد بگيرم؟
    كي وقت نهار است؟
    چه موقع كار راتعطيل كنم؟
    خدا مي گويد: سكان را بده به من ...فكر مي كنم هنوز آماده نباشي...

    شل سيلوراستاين

  17. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #450
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    ظرف محتوی غذا را در دستانش جا به جا کرد و در گذر از میان مغازه‌ها فریاد زد: غذای تمیز، غذای خانگی.
    چند ظرف را که فروخت ساعتی از وقت ناهار گذشته بود. گوشه‌ای نشست، لقمه‌ای از نان و پنیر را از جیبش بیرون کشید و مشغول خوردن شد.

    آرش دهشور

  19. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •