به خودم می خندم
به دل غمگینم
به جهان و به غم سنگینم
زندگی زیبا بود
همچو یک رویا بود
چون سرودی در دشت
عطرو بویش چون مشک
لحظه ی سخت وداع
اشک و غصه آه
از برم یار نرو
تو ستم کار نشو
منتظر میمانم
چشم تر می خوانم
تو نرو از بره من
با تو میگویم سخن
به خودم می خندم
به دل غمگینم
به جهان و به غم سنگینم
زندگی زیبا بود
همچو یک رویا بود
چون سرودی در دشت
عطرو بویش چون مشک
لحظه ی سخت وداع
اشک و غصه آه
از برم یار نرو
تو ستم کار نشو
منتظر میمانم
چشم تر می خوانم
تو نرو از بره من
با تو میگویم سخن
غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم ... تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
غم تنهایی
هیچ کس بامن در این دنیا نبود
هیچ کس مانند من تنها نبود
هیچ کس دردی زدردم بر نداشت
بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت
هیچ کس فکر مرا باور نکرد
خطی از شعر مرا از بر نکرد
هیچ کس معنای ازادی نگفت
در وجودم ردپایش رانجست
هیچ کس ان یار دل خواهم نشد
هیچ کس دم سازوهمراهم نشد
هیچ کس جز من چنین مجنون نبود
در کلاس عاشقی دل خون نبود
هیچ کس دردی نکرد از من دوا
جز خدای من خدای من خدا
تا به كي بايد رفت / از دياري به دياري ديگر
نتوانم نتوانم جستن / هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري به بهاري ديگر![]()
خدا آن حس زیبایی ست که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را
یکی مثل نسیم سرد می گوید:
کنارت هستم ای تنها....و دل آرام میگیرد![]()
تو دور می شوی
من در همین دور می مانم !
پشیمان که شدی
برنگرد !
لاشه ی یک دل که دیدن ندارد !
وقتی از غربت ایام دلم می گیرد
مرغ امید من از شدت غم می میرد
دل به رویای خوش خاطره ها می بندم
باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد.
تنهایی من
من از خدا خواستم،
نغمه هاي عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نكني و
ببيني كه سايه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداري تنهايي.
ولي اكنون تو رفته اي ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من اين
است كه من شاهد رفتن تو هستم
فرا موشم مکن چون من فراموشت نخواهم کرد
تو در من آتشي هستي که خاموشت نخواهم کرد
اي رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانكه به جز تلخي اندوه
در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم
اي رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهاي باز به سويم؟
گر آمده اي از پي آن دلبر دلخواه
من او نيم او مرده و من سايه ي اويم
من او نيم آخر دل من سرد و سياه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه كس در همه احوال
سوداي تو را اي بت بي مهر ! به سر داشت
من او نيم اين ديده ي من گنگ و خموش است
در ديده ي او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تيرگي ي شامگهان بود
من او نيم آري ، لب من اين لب بي رنگ
ديري ست كه با خنده يي از عشق تو نشكفت
اما به لب او همه دم خنده ي جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده مي خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن كس كه تو مي خواهيش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم كه به ناگاه
چون ديد و چها كرد و كجا رفت و چرا مرد
من گور ويم ، گور ويم ، بر تن گرمش
افسردگي و سردي ي كافور نهادم
او مرده و در سينه ي من ، اين دل بي مهر
سنگي ست كه من بر سر آن گور نهادم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)