مثل لب از کنارهی فنجانت
پریده ام
بپا ،
کبود اگر که بمیرم
از دست قهوهای است
که قهر تو زهرش کرد.
مثل لب از کنارهی فنجانت
پریده ام
بپا ،
کبود اگر که بمیرم
از دست قهوهای است
که قهر تو زهرش کرد.
سراسیمه سر می زنم
به هر گوشه و کنار
نیست
بر می گردم سر می زنم
به دیروز…به پارسال
نیست
سر می زنم به فردا…به سالی دیگر
پیدا نمی کنم
سر می زنم
به دیوار
نیست
پیدا نمی کنم…
نه من خود را می فهمم
نه تو مرا
نه تو خود را
پس بیا فعلا با هم مساوی باشیم
حل نامعادلات با مرگ است…
نوشتنم نمی آید
اما…
هجوم کلمات
در سرم دعوایی به راه انداخته اند
که…
هیچ کلاهی نمی تواند قاضی شان شود…
هر دری را باز می کنم
تو پشت آن ایستاده ای
هر تلفنی به صدا در می آید
صدای تو از آن شنیده می شود
حتی
همه ی کانال های تلویزیون
تو را نشان می دهند
این قطره های باران ولی…
اشک های تو نیستند
" دوستت دارم" های من اند
که به پایت می ریزم…
هزار سطر نوشتم و خط زدم
بی گمان این ها را هم خط خواهم زد
بی فایده ست
حتی به کلمات نمی توان اعتماد کرد
کلماتی که دوست شان داری
…………………………….
خسته شدم
خودتان خط بزنید…
حالا که رفته ای
این روزها دلتنگم
دلتنگم که رفته اند
آن روزها…
بیداری چشم می گذارد
خواب پیدا نمی شود
کار از بازی گذشته…
تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که تو نمی دانی
و مسئله این است…
کجای جهان رفته ای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمی گردی…می دانم…
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)