دیدی ای ماه که شمع شب تارم نشدی
تا نکشتی ز غمم شمع مزارم نشدی
بی خبر از بر من رفتی و این دردم کشت
که خبردار ز دشواری کارم نشدی
دیدی ای ماه که شمع شب تارم نشدی
تا نکشتی ز غمم شمع مزارم نشدی
بی خبر از بر من رفتی و این دردم کشت
که خبردار ز دشواری کارم نشدی
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زرگیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و بکف ساغر گیر
روا مدار که از دیدنت شوم محروم
چنین که من به جمال تو آرزومندم
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت ازانک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای پادشاه بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مرادست خاک کوی نیاز
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
کسی که از راه تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
Last edited by HASHEM289; 25-05-2010 at 12:16.
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
واندرین کار،دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بیرون ز لب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده
دیریست که دلـدار پـیـامی نفرستادننوشت سلامی و کلامی نفرستادصد نامه فرستادم و آن شاه سوارانپـیـکی ندوانـیـد و سلامی نفرستاد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)