دردم دوتاشد تا بدیدم رخ ماهت×××عاشقی یکی دیوانگی دومی ساحت...
دردم دوتاشد تا بدیدم رخ ماهت×××عاشقی یکی دیوانگی دومی ساحت...
ترك گدايي مكن كه گنج يابي
از نظر رهروي كه درگذر آيد
دردانه ام ای هستی ام×××بی تو ندارم مستی ام...
مگر نسيم تنت صبح در چمن بگذشت
كه گل به بوي تو در تن چو صبح جامه دريد
دارد به سحر دعا اثرها×××دست منو دامان سحرها...
از كي بپرسم اسم او قاتل سرسپرده رو
وقتي نشسته رو به روم اين شب تير كمون به دست
اما تو زنده يي عزيز ! تو هر صدا تو هر نفس
تو دل هر كبوتري ‚ وقت شكستن قفس
پنجره هاي بسته مون وا ميشه با ترانه ها
براي بيداري ما يه شعر كوتاه تو بس
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را ،
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما رانيز کو را دوست
مي داريم ،
نگفتي کيست ، باري سرگذ شتش چيست ؟ »
- « پريشاني غريب و خسته ، ره گم کرده را ماند .
شباني گله اش را گرگها خورده .
و گرنه تاجري کالاش رادريا فرو برده .
و شايد عاشقي سرگشته کوه و بيابانها .
سپرده با خيالي دل ،
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل ،
نه ش از پيمودن دريا و کوه و دشت ودامانها .
اگر گم کرده راهي بي سرانجام ست ،
مرا به ش پند و پيغام است .
تا تلالو ستاره ‚ تا نبرد نابرابر
تا شنيدن يه آواز‚ تا سكوت يه غزلساز
تا سقوط از لب پرواز ‚ پشت سايه هاي بي سر
دخترك ! تو اين سكوت بي حصار ‚ به ترانه هاي من عادت كن
وقتي قسمت نميشن علاقه ها ‚ تو نگاهت رو با من قسمت كن
نمی دانم پس از مرگم چه خوا هد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
که یکریز و پی درپی د م گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را بیدار تر سازد
بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را.
اب زلال و برگ گل بر اب
ماند به مه در بركه مهتاب
وين هر 2 چون لبخند او در خواب
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)