رد بوسه را نگیر
به نیمکتی پوسیده می رسی
که حافظه اش را در باران
از دست داده است…
رد بوسه را نگیر
به نیمکتی پوسیده می رسی
که حافظه اش را در باران
از دست داده است…
امشب
اتاقم روشن شده است
مسیر نور را که بگیری
به پنجره خواهی رسید
ماه تمام
در آسمان
شب زیبایی است
جمعمان جمع است
من و ماه و امید آمدنت . . . .
شب از جایی شروع میشه
که تو چشماتو می بندی...
دست که میزدی، میرقصیدم
گریه که کردی
.... مُردم
روی چشمهایت زوم کردم
آخرین دیالوگ را گفتی
صحنهی آخر بود
... کات
و اینگونه بود
که تمام کردم
چشمهایت شوخی نداشتند
لبت لبخند؛
کاش میگفتی لااقل من بروم
آفتابگردانها
سربزیر شدهاند
هر شب نگاهت را
زیر بالشم میگذارم و میخوابم
تقریبا مثل تو
که قلبم را
چال کردی و رفتی
اینجا کتابها
همه سفید چاب میشوند
زیر هر صفحه نوشته
ادامه در صفحهی بعد
و تو
همان تصویر بدون شرحی
که همیشه سانسور میشود
با نام مستعار خرم شهر زاده شدم
با عطر خمپاره و امن یجیب عاشق شدم
آن قدر نفهمیدم
فرات بودی یا کارون
هر چند فرقی نداشت
همیشه عشق
با لبان عباس عطش می گیرد
***
حالا چند سالی می گذرد
از فتح شلوار های کوتاه
تو ، آن سوی آب
رو بنده ات را بر می داری
و من
به سلامتی آسمان خراش های شهر
قهوه ام را با انگشتری عقیق سر می کشم
بی خیال تانک هایی که
هفت پشت پدرم را لرزانده بود
در پیاده روی همین شعر
***
پس دوباره بیا
به افتخار همین نام مستعار
یک دقیقه ، تنها یک دقیقه
عاشق باشیم
با عطر خمپاره و امن یجیب
سینا علی محمدی
کاش همه قاب عکس ها یک جور بودند
شکل من
که دست هایم را برده ام
زیر چانه
و فکر می کنم
چرا این دست ها تمام نمی شوند
شاید پاهایی در کارند
تا بادی نیاید
قابی نلرزد
نشکند
و من آن قدر شاعر بمانم
تا چانه ام درد بگیرد
و دیگر کسی
شعر نگوید
...
آن وقت شاید
دست ها و پاها
در کتاب چاپ شوند . .
سینا علی محمدی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)