بابام بهم گفت برو شلوارم را دادم تنگ كنند برو بگير گفتم رو چشم كليد ماشين را به زور گرفتمو رفتم اونجا ديدم پسره كه شلوار اينا تنگ ميكنه نيست گفتم برم اونطرف مغازه شايد اونجا باشه
رفتم اونور ديدم عده كثيري از مونث الجنس اونجا جمع شدنبه خودم گفتم چه خبره رفتم
جلو ...........WoW..............ديدم لباس زير زنانه و اين اتو آشغالا حراجه همون جا عرق شرم بر پيشاني ما جاري شد
يعني اگه فرار نكرده بودم الان تو بيمارستان بودم
داشتم اون دستما گچ ميگرفتم!
![]()