دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
درو کرد گندمزار دلهايمان را
و تهي شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده هاي غمگين
در آن کوير آرزو
شاعري دل شکسته و تنها
مي نوشت شعري به ياد با هم بودن ها
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
از هزاران، یک نفر اهل دلند (که اونم میدونه کی رو می گم)
مابقی تندیسی از آب و گلند
تو بدین طفلی که گفت استاد شو
باد افکن در سرو برباد شو
تو که با ما سر یاری نداری
نمک پاشه دل ریشم چه راهی
تو رو می گم ها... خودش میدونه کی رو می گم
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته ی توحید بشنوی
یاران همه درد من شنیدند ولی
یاری که درو کرد اثر گوشم بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)