وارد اتاق که شد ميترا بين چارچوب آشپزخانه نشسته بود. نگاهش كرد و مثل هميشه لبخندي زد. عاطفه گفت:
- مامان رفت خونه ي مادربزرگ، گفت به ت بگم، ديگه برنميگرده.
نصرالله سرخ شد. كفي كم رنگي برلبانش نشست. ميترا متوجه عصبانيت پدرش شد. درگوشها و لبهايش مُهرسكوت بود. تلويزيون ازاعمال ماه رمضان مي گفت. نصرالله به آشپزخانه رفت. پايش روي لبه ي ران ميترا نشست. ميترا جيغ كشيد. كارد آشپزخانه درمشت نصرالله چرخيد. ميترا گربه اي شد كه كفترهايش را ديشب خورده بود. عاطفه فرياد زد:
« بابا چيكار مي كني؟ خدااااااااااا» دستانش را روي سرش گرفت. نصرالله به سوي او هم رفت. عاطفه بيرون دويد. مردم كوچه به خانه هجوم آوردند. دو سوراخ درگلوي ميترا كنده شده بود و حباب هاي كلفت خون ازآنها بيرون مي جهيد. درسينه ي راست او كاردي فرو نشسته بود و هنوز تكان مي خورد. دستهاي ميترا مي لرزيد. جان مي كند.
وارد كلانتري شد. لباسهايش هنوزخونين بود. نگهبان، متوجه او كه شد دو قدم به عقب رفت. كمرش به درب اتاق افسرنگهبان خورد، در بازشد. افسرنگهبان او را ديد. آب دهنش را قورت داد. دستش را به اسلحه ي كمريش برد. نصرالله، كف اتاق نشست:
- دخترم را كشتم. مرا دستگير كنيد. همون گربه اي كه كفترهام رو خورده بود را هم همين طوري كشتم. اول کردمش تو گوني بعد با کارد سوراخ سوراخش کردم . راحت شدم. وقتي كه گربه دزده را مي كشتم، چه كيفي مي كردم! همون وخت بود که احساس كردم چقدر راحت مي توانم، بكشم! كاش زنم خونه بود. هميشه اصل كاري، قِسِر درميره !
به پنجره نگاه كرد. روي شيشه هاي پنجره ميله هاي فولادي جوش خورده بود. آفتاب پاييزي اورا به ياد پشت بام خانه اش انداخت. صداي بال زدن كفترهايش را شنيد. نگاهش را كه از ميان پنجره به آسمان برد خنديد:
- آهاي آسمون، تو هم كه تو قفس گير كردي ...