تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 44 از 212 اولاول ... 344041424344454647485494144 ... آخرآخر
نمايش نتايج 431 به 440 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #431
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    وارد اتاق که شد ميترا بين چارچوب آشپزخانه نشسته بود. نگاهش كرد و مثل هميشه لبخندي زد. عاطفه گفت:



    - مامان رفت خونه ي مادربزرگ، گفت به ت بگم، ديگه برنميگرده.



    نصرالله سرخ شد. كفي كم رنگي برلبانش نشست. ميترا متوجه عصبانيت پدرش شد. درگوشها و لبهايش مُهرسكوت بود. تلويزيون ازاعمال ماه رمضان مي گفت. نصرالله به آشپزخانه رفت. پايش روي لبه ي ران ميترا نشست. ميترا جيغ كشيد. كارد آشپزخانه درمشت نصرالله چرخيد. ميترا گربه اي شد كه كفترهايش را ديشب خورده بود. عاطفه فرياد زد:



    « بابا چيكار مي كني؟ خدااااااااااا» دستانش را روي سرش گرفت. نصرالله به سوي او هم رفت. عاطفه بيرون دويد. مردم كوچه به خانه هجوم آوردند. دو سوراخ درگلوي ميترا كنده شده بود و حباب هاي كلفت خون ازآنها بيرون مي جهيد. درسينه ي راست او كاردي فرو نشسته بود و هنوز تكان مي خورد. دستهاي ميترا مي لرزيد. جان مي كند.

    وارد كلانتري شد. لباسهايش هنوزخونين بود. نگهبان، متوجه او كه شد دو قدم به عقب رفت. كمرش به درب اتاق افسرنگهبان خورد، در بازشد. افسرنگهبان او را ديد. آب دهنش را قورت داد. دستش را به اسلحه ي كمريش برد. نصرالله، كف اتاق نشست:



    - دخترم را كشتم. مرا دستگير كنيد. همون گربه اي كه كفترهام رو خورده بود را هم همين طوري كشتم. اول کردمش تو گوني بعد با کارد سوراخ سوراخش کردم . راحت شدم. وقتي كه گربه دزده را مي كشتم، چه كيفي مي كردم! همون وخت بود که احساس كردم چقدر راحت مي توانم، بكشم! كاش زنم خونه بود. هميشه اصل كاري، قِسِر درميره !



    به پنجره نگاه كرد. روي شيشه هاي پنجره ميله هاي فولادي جوش خورده بود. آفتاب پاييزي اورا به ياد پشت بام خانه اش انداخت. صداي بال زدن كفترهايش را شنيد. نگاهش را كه از ميان پنجره به آسمان برد خنديد:



    - آهاي آسمون، تو هم كه تو قفس گير كردي ...

  2. #432
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    وقتي ما دو تا پسرمون، آندره -نه ساله- و مارک -شش ساله- رُ با برادر نوزادشون آشنا کرديم، اونا بلافاصله افسون ش شدن. از اونجايي که ما والدين امروزي بوديم، در مورد حسادت خواهر و برادرها خيلي خونده بوديم، واسه همين به نظرمون اين واکنش بچه ها غيرطبيعي اومد. نبايد از برادر يا خواهر بزرگتر توقع داشت يه نوزاد جديد رُ با آغوش باز بپذيرن. در هر حال، اون گريه مي کنه و توجه و وقت والدين ش رُ به زور براي خودش مي خواد، و اينو خودش و وسايل ش ثابت مي کنه. طبيعتاً فرزندان بزرگتر احساس عدم اطمينان مي کنن، خيلي تند از بچه مي رنجن. اما در مورد ما بعد از هفته ها رفتار غيرمزاحمت آميز، همچنان مارک براي بچه صدا در مي آورد و رفتار محبت آميزي داشت.

    به خانم م با دلواپسي گفتم: «شايد مارک يه احساس پايه اي غيرقابل تزلزل از امنيت داره». «اوه نه» گفت: «اين فقط يه نقاب دورغين هست. اون به يه تضمين احتياج داره»



    ماکسين هم مثل من کتاب آموزشي مربوط به نقاب هاي دروغين رُ خورده بود! بعضي از فرزندان از ترس از دست دادن عشق والدين شون، حسادت شون رُ به بچه ي جديد نشون نميدن. با مخفي کردن اندوه شون، شايد حتا وانمود کنن اين هيولاي جديد رُ دوست دارن. والدين بايد به اين جور موارد حساس باشن، چنين بچه اي به مقدار زيادي دلگرمي احتياج داره.



    ماکسين رفت پيش مارک: «عزيزم، بابا و من مي خوايم که تو بدوني ما تو رُ مثل هميشه دوست داريم و هيچ چيز نمي تونه اينو عوض کنه.» مارک با بي صبري در حالي که خودش رُ از شر بوس هاي ماکسين رها مي کرد گفت «مي دونم مي دونم!» «مامان لطفاً ! مي خوام با جف بازي کنم»

    ماکسين پيش من برگشت، با يه ظاهر جرحه دار در صورتش. «چي از اين مي فهمي؟» گفت: «تا به حال هيچ وقت منو پس نزده بود». «نگران نباش عزيزم» بهش تسلي دادم که «بچه فقط چند هفته ش هست. هنوز مارک کلي وقت داره تا رفتار ماحمت آميزش رُ گسترش بده»



    چند روز بعد فرصتي داشتم تا به آندره يادآوري کنم که اگرچه اون فرزند بزرگ خانواده هست، هنوز يک بچه است. تابلو بود که رنجيد، شونه ش رُ از زير دست من آزاد کرد و گفت: «چه طور از من توقع دارين واسه جف يه برادر بزرگ باشم در حالي که فکر مي کنين من هم بچه هستم؟»



    با گذشت زمان موقعيت بدتر شد. جف همچنان آزار نديد و حتا توجه برادرهاش رُ هم به خودش جلب کرد. اونا به ما هي گفتن که پوشک ش رُ عوض کنيم يا بهش غذا بديم، در حالي که خودش فقط گريه مي کرد.

    اونا در مورد بزرگ شدن ش بحث مي کردن و ما رُ از جديدترين صدا يا رمزش مطلع مي کردن. و ناراحتي ش رُ خبر مي دادن و سرزنش مون مي کردن زماني که ما -حتا يک دقيقه- در توجه بهش کوتاهي مي کرديم.



    يه روز مارک پيشنهاد داد که من و ماکسين براي مدتي ازشون دور بشيم: آندره و اون از بچه مراقبت مي کنن. اين ديگه نهايت اشکال بود. ما پسرها رُ خيلي وظيفه شناس کرده بوديم در پذيرش بچه. اين زماني بود واسه شون تا با واقعيت آشنا بشن. براشون توضيح خواهم داد که اين براي ما طبيعيه که جف رُ همون قدر دوست دشاته باشيم که اونا رُ و والدين به اندازه ي کافي عشق دارن تا اونو تقسيم کنن و باز هم طبيعيه براي بچه هاي بزرگتر که حسادت بکنن به بچه ي جديد، و ما اينو درک مي کنيم.



    پسرا رُ صدا زدم: «بشين آندره، تو همين همين طور مارک. من و مامان بايد چيزي رُ بهتون بگيم.» آندره يه نگاه عاقل اندر سفيه کرد و مارک هم در جوابش سرش رُ تکون داد. بعد آندره گفت: «ببين بابا، ما مي دونيم ما رُ واسه چي ميخواي، پس بذار اول ما حرف بزنيم. شما و مامان نمي خواين ما انقدر با جف باشيم چون حسودين!»

    «چي؟ چرا..» به ماکسين نگاه کردم تا ببينم اون هم نااميدانه تسليم شده. «مشکلي نيست» آندره ادامه داد: «توقع دارم شما فکر کنين ما ديگه دوستتون نداريم، اما داريم. مگه نه مارک؟». «شرط مي بندم» مارک گفت: «کي بهمون غذا ميده؟» بعد من و ماکسين غرق کلي بوس سخاوتمندانه شديم در حالي که آندره آخرين حرف رُ ميزد: «جف رُ اذيت نکنين. اون فقط پسرا رُ بيشتر از آدم بزرگا دوست داره»

  3. #433
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    صورتش زرد بود با چشماني گود رفته؛ از بس كه گرسنگي كشيده بود ! گفت: « شايد هنوز زمانش نرسيده تا آرزويم برآورده شود.»

    مامورجمع آوري زباله هاي خداوند، او را فراموش كرده بود ! اعتراضش، به زماني طولاني بود كه در برهه اي از زندگي اش ، مقدس جلوه مي كرده ؛ رشته هايي طولاني از لحظه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود! گفت:

    « لحظه ي انتخاب براي من ، وهمي بوده كه ديگران در سر

    مي پرورده اند. لحظه هاي نارِس و عقيم. »

    داروهايي را پزشكان معالجش، تجويز كرده بودند تا بتوانند اندكي از دردهاي روزانه ي او را تسكين دهند! بوي هر نوع غذايي او را به تهوعي خونين وا مي داشت. به همان اندازه كه داروها را دوست مي داشت، ازخوردن غذاي روزانه هراسان بود. نگاه هاي ديگران، دردي دو چندان را بر روحش وارد مي آورد كه در جوانيش، او خود به گمراهان كرده بود. با خود گفت: « اين مكافات اعتقادات گذشته ي من است!» گاهي از روزها بعد از اين كه خواب نيم روزش به پايان مي رسيد، سرساعت پنج بعد از ظهر تصميم مي گرفت بر روي نيمكت پارك شهر بنشيند و به صداي كلاغ ها گوش دهد. مثل گذشته از آن ها بيزار نبود؛ علتش را نمي دانست! همانگونه كه ديگر مثل گذشته از مردم خوشش نمي آمد و نمي توانست آن ها را دوست بدارد. اين ها مردمي بودند كه براي دل خويش، بهترين جوان هاي خود را قرباني كرده بودند. قلب هاي خود را با دستان مقدسشان، در گور خوابانده بودند ؛ به جوخه هاي مرگ سپرده و قرباني كرده بودند! او، اما با تن و جاني پر از زخم، زنده مانده بود. ويروس هايي مثل خوره، جسمش را از درون مي خوردند اما مرگ به سراغ او نمي آمد. گفت: « درسته، همين درسته؛ عزرائيل مرا فراموش كرده.» به همه چيز و همه كس مي خنديد! هر كسي كه از جلويش مي گذشت، نفرينش مي كرد و بر او مي خنديد. چند بار مامورين، او را به جاي يك معتاد خياباني، بازداشت كرده اما پس از چند ساعت دوباره با شرمساري آزادش كرده بودند. قهرمانان سرزمين او بايد مي مردند. قهرماني كه زنده مي ماند مجبور بود عذابي سياه را تحمل كند. زندگي او، با خاطراتي مي گذشت كه دوستشان داشت. معصوميتي در خاطراتش بود كه گاهي از ساعات شب بر او ظاهر شده و به شدت تركيدن يك حباب در روشنايي روز، دوباره محو مي شدند. اكنون پي مي برد كه دروغ، به تنهايي مي تواند دنيايي زيبا بيافريند. تنها كافي ست آن دروغ را كساني زده باشند كه در ضمير ناخودآگاهشان و در لابه لاي سرشت پاكي كه خدا براي انسان ها هديه داده است ، شيطان طوري پنهانش كرده باشد كه درشعاع هياهوهاي زمان به جوان ها نيشي كشنده مي زند! گفت:« اي كاش خواسته هاي دروغين اين مردم، براي هميشه برجاي خود باقي مي ماند.» حقيقت، سياه و ترسناك بود. وقتي كه به بستر مي رفت گفت: « كاش براي هميشه مي خوابيدم؛ فقط مرگ مي تواند مرا بزرگ تر كند !»

    زماني كه دردهاي وحشتناكي بر مفاصل و استخوان هايش هجوم مي آوردند، رؤياهاي زيبايي به خوابش مي آمدند! بارها خواسته بود اشتباهاتي را كه در جواني مرتكب شده بود را از ميان لايه هاي عمرش بيرون كشيده و جبران كند . اما آن قدرغرق در خواب مي شد كه فراموش مي كرد خود را به منشاً خطاهايش برساند. بايد اول به يادشان مي آورد تا مي توانست بر آن ها تسلط يابد. گفت: « بيداري، چقدر كوچك است!»

  4. #434
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    "در دور دست، در ابتداي جاده باتلاق، در خيابان اصلي ماکوندو تابلويي است که روي آن نوشته شده: خدا وجود دارد."٭ مارکز

    پيرزن روي صندلي راحتي اش لم داده و گهگاهي هم دستي به موهاي چرك و تاب خورده اي كه ديدگانش را پوشانده اند ميزند، تا بتواند نوه ي هشت ساله اش را ببيند. همزمان قارچ روبروي كلبه شادابتر از روز قبل، خود را با علفهاي سر سبزِ هرزي كه دارند ريشه اش را مي خشكانند، مي آرايد.

    پيرزن از جايش بلند ميشود و صداي صداي جير جير صندلي هم قطع. به طرف من مي آيد و دستي به صورتم ميكشد. خوب ميداند كه من بيست سال است چشم و گوش خانه اش هستم، و حال باران خورده و زنگ زده از تار عنكبوتهاي گوشه ي كلبه محافظت ميكنم. او جانش به دخترك هشت ساله اي بند است كه لحظه به لحظه از نظرش دورتر ميشود و پس از چند دقيقه، چيزي جز يك لكه ي سياه نيست.

    دخترك چشم بادامي با لباني اناري و قدي كوتاه، از سر و كول زن جوان سبزه اي كه روي زمين نشسته و دامنش را پر از قارچ ميكند، بالا ميرود تا گردنبند مرواريدي كه يادگار مادرش بود را، به گردن زن بياويزد. دخترك ميداند كه زن حرف نخواهد زد، عصباني هم نخواهد شد. فقط ميخندد و اگر حسي بود، خنده هايش را خيس اشك خواهد كرد. زن از زماني كه شوهرش در جنگ كشته شده، تنها همدمش ديوانگي است و خنده هاي شيرين دخترك.

    نزديك ظهر شده و خورشيد نصف راهش را پيموده تا به وسط آسمان برسد و زندگي كه با زيبايي هرچه تمام تر جريان دارد.

    ساعت ده و ده دقيقه صبح است. موجي از گرد و خاك به هوا بر مي خيزد و قارچي پديدار ميشود. قارچ با صورتي متغير رنگ، از قرمز آتشي تا خاكستري، در حال بزرگ شدن است. زن از صداي غرش قارچ خطر را حس ميكند و دخترك را بغل كرده تا بسويي فرار كنند. دخترك نيز كه از ترس رنگ لبهايش به صورتش منتقل شده، نام مادر بزرگي را صدا ميزند كه فرصت گيج شدن را نيز پيدا نكرده و ميخكوب، به نقطه ي نامعلومي نگاه ميكند. زن بي هدف و رو به جلو فرار مي كند، فارغ از اينكه قارچ لحظه به لحظه بزرگتر ميشود و به آنها نزديكتر، تا آنجا كه ببلعدشان.

    چشمانم در پرده اي از سياهي فرو ميروند. گرماي عجيبي تا مغز استخوانم را ميسوزاند. گوشهايم از صداي قرچ قرچ دندانهاي قارچ حالت كري به خود ميگيرند و ذرات من هستند كه داغتر از تنور آسمان، نا آگاهانه اثباتي ميشوند بر مجذور تلاش نور براي رسيدن به لايه هاي متوالي شان و لباسي مركب رنگ، كه "نيستي" را با آن مينويسند، به تن ميكنند. پس از چند دقيقه مي فهمم كه قارچ... و بعد از آن چند دقيقه حس ميكنم كه بيست سالگي ام تا ابد طول ميكشد و زباني مشترك شده ام براي كارخانه هاي ساعت سازي و ساعت هاي هاي بي زباني كه هر دقيقه شصت بار، تيك و تاك ميكنند.

    در درون قارچ، همسايگان ديروزم را ميبينم كه هريك به نوعي حضور خود را فرياد ميزنند. دنده ي چهاردهم پيرزن خاكستر شده را كه قلب بيمارش توان خيره خيره نگاه كردن ابديت را نداشت. گردنبند مرواريد دخترك هشت ساله را كه دانه هايش يك در ميان ترك برداشته و چنان تكان ميخورند، كه گويي ميخواهند تا آخر دنيا با هم بازي كنند. دستان زن جوان را كه هفته اي دو بار براي شوهرش خوراك قارچ حاضر ميكرد. و زندگي را كه اينبار نه در صداي جير جيرِ صندلي راحتيِ پيرزن، يا جست و خيز كودكانه ي دخترك، يا لبخندهاي خيس زن جوان، بلكه در رگهاي قارچ جريان دارد.

  5. #435
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض

    سلام خدمت دوستان عزيزم

    براي قرار دادن داستان كوتاه در اين تاپيك به قانون شماره ي 3 انجمن ادبيات و علوم انساني توجه بفرماييد:
    3- در قرار دادن داستانهاي انتخابي در تاپيك داستانهاي كوتاه دقت كنيد كه اين داستانها از ويژگي يك داستان كوتاه برخوردار باشد. با اين معني كه كوتاه بوده و آغاز و بدنه و نتيجه گيري داشته باشد و آموزنده نيز باشد. از قرار دادن داستانهاي بلند و داستانهايي كه بخشي از يك رمان و غيره محسوب مي شوند خودداري كنيد.
    براي آشنايي با داستان كوتاه هم به پستهاي ابتدايي همين تاپيك مراجعه بفرماييد.

    از قرار دادن داستانهاي بلند و بدون آغاز و پايان يا حكايتهاي بي ارتباط با اين تاپيك خودداري بفرماييد.

    تاپيك ويرايش و پستهاي بدون ارتباط حذف شدند ...

    از زحمات همگي ممنونم

    پايدار و پيروز باشيد

  6. #436
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    12 اطلاعات لطفآ

    کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.ا
    قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .ا
    بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.ا
    ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا
    بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا
    دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .ا
    انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا
    تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا
    صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا
    انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکها يم سرازیر شد .ا
    پرسید مامانت خانه نیست ؟
    گفتم که هیچکس خانه نیست .ا
    پرسید خونریزی داری ؟
    جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا
    پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
    گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا
    صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا
    یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا
    صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا
    پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا
    بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا
    سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا
    روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا
    پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
    فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .ا
    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا
    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا
    احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .ا

    ()()()()()()()()

    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
    صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا
    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .ا
    خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
    گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا
    به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا
    گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا

    ()()()()()()()()

    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا
    یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا
    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .ا
    پرسید : دوستش هستید ؟
    گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .ا
    گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .ا
    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .ا

  7. #437
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تو بايد چشم هاي سبز داشته باشي

    اینم یک داستان که اقا مهرداد روی صندلی داغ گفته بودند
    ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ

    هرروز به پست خانه مي رفتم. آن جا همه مرا ميشناختند و ميدانستند كه منتظر نامه ي تو هستم ، به همين خاطر بود كه وقتي چشمشان به من مي افتاد ، دست از كار ميكشيدند و اظهار تاسف ميكردند كه هنوز نامه ات نرسيده است.
    رفته رفته اتفاقي كه نبايد مي افتاد ،افتاد . تو در پست خانه مشهور شدي . حالا ديگر ماههاست كه به پست خانه نميروم چرا كه پست چي ها نديده عاشقت شده اند و مطمئنم اگر نامه اي هم بفرستي به دست من نمي رسد .
    آن ها هر روز به خانه من مي آيند و از شكل و شمايل تو ميپرسند و اصرار ميكنند كه برايشان از تو بگويم . دوست دارند هر روز چيزهاي تازه اي از تو بدانند اما من ديگر گفتني ها را درباره تو گفته ام و حرف ناگفته اي درباره ي تو ندارم .
    با اين همه تا آنها روياهايشان را از دست ندهند باز حتي به دروغ هم كه شده از تو ميگويم و ديگر در گفته هاي من رنگ چشمانت تغيير يافته ، نامت عوض شده و قد كشيده تر شده اي.
    خلاصه اينكه با شكل تازه ات بيچاره ام كرده اي.حالا تو بايد آن باشي كه آنها ميخواهند .
    حالا بايد تو تغيير كني . لعنتي! تو بايد چشمهاي سبز داشته باشي.

  8. #438
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض تصادف

    این یکی را هم از صندلی داغ اقا مهرداد اوردم
    ــــــــــــــــــ

    من داشتم این جا می آمدم که تصادف کردم . ناگهان یک ماشین آمد و مرا زیر گرفت . وقتی می خواستم از عرض خیابان رد شوم این اتفاق افتاد .جنازه ام را گوشه ی خیابان در برف رها کردم و آمدم اما کاش نمی آمدم. نه مرا می بینی و نه صدایم را میشنوی . کاش نمی آمدم ، من داشتم به دیدن تو می آمدم که مردم

  9. #439
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض کوتاه کوتاه

    زن پیش دکتر رفت و از او تقاضای قرص برای ترک اعتیاد همسرش کرد. دکتر نسخه ای نوشت و به زن داد و گفت خانم به همسرتان بگویید این قرصها را همراه با یک جو اراده بخورد. 6 ماه بعد زن پاک پاک بود دیگر اثری از اعتیاد در او دیده نمی شد.

  10. #440
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    مردي کالسکه يک بچه شير خوار را در پياده رو حرکت مي داد. بچه مرتب گريه مي کرد و مرد مرتب مي گفت:
    -ارام باش آلبر... الان به منزل مي رسيم آلبر...
    زني که از کنار آنها مي گذشت رو به آنها کرد و گفت:
    - ببخشيد آقا اما اين بچه شيرخوار حرف سرش نمي شود که با او صحبت مي کنيد و مي گوييد آرام باشد.
    مرد جواب داد:
    -بله خانم . اما من اين حرف ها را به او نمي گويم. آلبر خود من هستم.....

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •