تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 44 از 87 اولاول ... 3440414243444546474854 ... آخرآخر
نمايش نتايج 431 به 440 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #431
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    ممنون از اقا سعید.
    خوب مثل اینکه بنیامین جان بد جوری از دست من دلخور هستند چون امدند و نظری ندادند. به هر حال منتظر نظرتون
    هستم.
    سلام
    حمید جان دیشب من سند کردم ولی نمیدونم چرا نشده ؟ :((
    ولی مگه میشه بیام و نظر ندم ؟
    این یکی خیلی قشنگ بود که من اصلا فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه ...
    در کل خیلی جالب بود ولی اسمش عین بقیه زیاد به داستان نمیومد به نظرم ...
    راستی به نوشته من نظر نمیدی ؟ :((
    در ضمن دوستان من هم از این به بعد تعداد محدودی رو میذارم تو انجمن بقیه تو وبلاگ هستند ...
    راستی اگه بشه بعد از امتحانات یک سایت هم میزنیم برای اینکار ...

  2. #432
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    سلام
    بچه های یک وبلاگ خیلی خوب پیدا کردم حتما بخونید عالیه کارهاش ...
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  3. #433
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    مردانگي
    پسر كوچك از مغازه خارج شد. در خيابان شلوغ و پرجمعيت به راه افتاد.
    صاحب مغازه بيرون آمد تا بقيه پول مشتري را بدهد. تنها جنسيت صاحب پول يادش مانده بود. با دستپاچگي رو به جمعيت مملو از مردان در خيابان، داد زد: "آهاي آقا!"
    از ميان آن جمعيت، تنها پسرك بود كه رو برگرداند و به صاحب مغازه نگاه كرد.

  4. #434
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    ایده جالبی بود ولی بیانش به نظرم باید پخته ترش کنی.....

  5. #435
    در آغاز فعالیت duke's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    پست ها
    7

    پيش فرض

    سلام...


    داستان عشق؟


    آقای الف مدتها بود که خانم ب را دوست داشت، اما چون آدم خیلی کم رویی بود نمی توانست احساساتش را بیان کند. حتما می دانید که آدم وقتی کسی را دوست داشته باشد و نتواند به او بگوید، به اصطلاح علما ممکن است از بعضی مرزهای عقلی و ذهنی خاصی عبور کند که نباید. (اگر از من بپرسید می گویم کم کم ممکن است عقل از سرش بپرد!)

    باری، تنها دلخوشی آقای الف به این بود که صبح به صبح، موقع آب دادن به باغچه اش چند نظر خانم ب را ببیند و بلکه چند کلمه ای احوالپرسی کند. خانه های این دو نفر درست رو به روی هم بود، و هر دو نفر باغچه های قشنگ و پر و پیمانی داشتند. باغچه ی خانم ب پر بود از کوکب و مریم و رز، و باغچه ی آقای الف پر از عرعر، خرزهره و میمون بود. ( حتما تصدیق می کنید که هیچ ایرادی ندارد که آدم در باغچه اش "میمون" بکارد، تا زمانی که "میمون" نکارد! )

    بالاخره بعد از دو سال و اندی کم کم اثرات عشق و عاشقی در آقای الف بروز کرد. به این شکل که تصمیم گرفت برای نشان دادن علاقه اش به خانم ب مثل او در باغچه اش رز و کوکب و مریم بکارد. به همین خاطر یک شب تا صبح با یک تبر و بیل تمام باغچه را زیر و رو کرد. بعد از اینکه تمام خرزهره ها و میمونها و عرعر ها را بیرون کشید، همان گلهای فوق الذکر را کاشت و منتظر شد تا عکس العمل خانم ب را ببیند.

    بله، اتفاقا دقیقا به همین دلیل بود که خانم ب با آقای پ ازدواج کرد، چون متوجه شد که آقای الف دیگر همانی نیست که او دو سال و اندی دوست داشت.

    -------------------------------------------------------------------------------------------

    نظرتون چیه دوستان؟

  6. #436
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    در کل خیلی جالب بود ولی اسمش عین بقیه زیاد به داستان نمیومد به نظرم ...
    از اونجایی که من به سبک مینی عادت کردم احتمالا باید این جمله شما هم یه مینی باشه چون چندین مطلب را در این جمله به من اشاره کردید ولی خوب مهمترینش این بخشش بود
    ........... ولی اسمش عین بقیه زیاد به داستان نمیومد به نظرم ...
    خوب خیلی خیلی خوشحال شدم که دوستان ایراد گرفتند. راستش را بخواهید مدتی بود که فکر می کردم چون از من انتظار کار خوب دارید به کارهام ، کارهای خوب ، می گید ولی خوب خوشحالم که این فکرم اشتباه بوده است.

    در مورد اسم مینی هام شما درست می فرمایید باید فکر بیشتری براشون بکنم. بعضی اوقات انقدر برای نوشتن یک مینی وقت می گذارم که دیگه وقتی نوبت اسمش می شه نیروی فکری برام باقی نمونده.

    به هر حال ممنونم.

  7. #437
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    مختصات مرجع ( مختصات مرجع به محیط یک رویداد، که نسبت به آن سنجیده می شود ، گفته می شود)

    ما انسانها راه می رویم، می دویم، بالا و پایین می پریم و آزادانه به هر سو که می خواهیم ، می رویم.
    اما گیاهان راه نمی روند، نمی دوند، بالا و پایین نمی پرند و آزادانه به هر سو که می خواهند ، نمی روند.
    اما اگر مختصات مرجعمان، زمین نباشد چه؟






    آیینه ذهن

    او برای رها شدن از احساس بد چاقی، آیینه ذهنش را مقعر کرد و از زندگی لذت برد.





    سفر های ساده و پیچیده

    او از سفر ساده زمینی اش، برای درخت انگور باغچه شان، کود جدیدی آورد. درخت انگور چند ماه بعد از سفر پیچیده زمینی اش، برایش شاخه های
    رواریدگونه انگور، آورد.

  8. #438
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    دوستان علاقمند به شرکت در مسابقه ،داستانک نویسی ، به ادرس زیر مراجعه کنند:

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  9. #439
    داره خودمونی میشه atoolah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    ir.
    پست ها
    154

    پيش فرض اولین داستان

    سلام دوستان این اولین داستان من تو اینجاست ، من منتظر نظراتتون میمونم.
    با اجازه



    پیر مرد

    چند شب پیش جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم 4،3 تا کانال رو هی بالا پایین میکردم که یدفه یکی در پشتی حیاط رو باز کرد .

    یه پیر مرد با یه بادگیر مشکی تا روی زانو،یه چکمه بلند،که انقدر زیر بارون مونده بود که مثه موش ابکشیده شده بود.

    توی یه دستش چند تا ماهی که با کولوش(ساقه برنج)به هم بسته شده بودند اومد داخل.

    و شروع کرد یه اسم رو با صدای بلند صدا کردن یه زن از توی اشپزخونمون اومد بیرون با لبی خندان و سلام و احوال پرسی و خسته نباشید گویان .

    اومدو ماهی ها رو از پیره مرد گرفت و کمکش کرد که بادگیرشو در بیاره.

    من مات و مبهوت مونده بودمو نگاه میکردم که اینا کی ان و خونه ما چیکار میکنن،من اونقدر شکه شده بودم که حتی نمی تونستم داد بزنم.

    من اونارو میدیدم و صداشون هم میشنیدم ولی مثه اینکه اونا منو نمیدیدند.

    پیر مرد اومد و پیش من نشست یدفه چند تا بچه داد کشان و پدر گویان از بالا تو اتاق من پایین پریدن و از سرو کوله پیر مرد رفتن بالا.

    من چند بار به پدر و مادرم گفتم که من از خونه های قدیمی خوشم نمی آد.

  10. #440
    داره خودمونی میشه atoolah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    محل سكونت
    ir.
    پست ها
    154

    پيش فرض چاکریم

    سلام
    بچه های یک وبلاگ خیلی خوب پیدا کردم حتما بخونید عالیه کارهاش ...
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

    بنی جون پاک منو شرمنده خودت کردی . نه بابا اونجور هم که تو میگی عالی نیست .
    پست بالایی هم از بلاگ دادم که با دوستان بیشتر اشنا بشم.
    بازم ممنون.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •