آسمان تافته در بركه و زين تابش گرم
آتش انگيخته در سينه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشين نيزه برآورده سر از سينه كوه
صبح مي آيد ازين آتش جوشنده به تاب
باغ مي گيرد ازين شعله گل گونه شكوه
آه ديري ست كه من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به انديشه خويش
مانده در بسترم و هر نفس از تيشه فكر
مي زنم بر سر خود تا بكنم ريشه خويش