تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 43 از 212 اولاول ... 333940414243444546475393143 ... آخرآخر
نمايش نتايج 421 به 430 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #421
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
    کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
    همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
    همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
    البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!!!

  2. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #422
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    زماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد .
    سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند .
    سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
    او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
    او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .
    شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد .
    تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد . در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد : ((چرا خواستي مرا بكشي ؟)) مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟
    دانش آموز لحظا تي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .
    سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي .
    " دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد "

  4. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #423
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند . يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست .
    هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد .
    ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيد :
    - چرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟
    مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
    گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است .
    ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
    خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد .
    اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
    هيچ چيز برای خدا غير ممکن نيست .


  6. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #424
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    دو برادر
    دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
    شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصفمي كردند . يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
    (( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من مجرد هستم و خرجيندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند . ))
    بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
    در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامانگرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود . ))
    بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه بهانبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
    سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشانهميشه با يكديگر مساوي است . تا آن كه در يك شب تاريكدو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند . آن ها مدتي به هم خيرهشدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان رازمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند .

  8. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #425
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    چهار نفر بودند. اسمشان‌ همه کس، يک کسي، هرکسي، هيچ کس بود. کار مهمي در پيش داشتند و همه مطمئن بودند که يک کسي اين کار را به انجام مي رساند. هرکسي مي توانست اين کار را بکند،‌ اما هيچ کس اين کار را نکرد. يک کسي عصباني شد، چرا که اين کار، کار همه کس بود، اما هيچ کس متوجه نبود که همه کس اين کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان اين طوري تمام شد که هرکسي يک کسي را سرزنش کرد که چرا هيچ کس کاري را نکرد که همه کس مي توانست انجام بدهد .

  10. 2 کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #426
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    چشم که گرداند، نگاهش به بالا افتاد. آينه‌ها چون هميشه نبودند. رنگ خاکي که در عمق‌شان بود به او مي‌فهماند که فرش اتاق را جمع کرده‌اند و به حياط برده‌اند. از آن‌جا صداي سينه‌زنها مي‌آمد.
    نگاه چرخاند و به آينه‌اي که در زاويه بين دو ديوار نصب شده بود، چشم دوخت. از داخلش مي‌توانست گوشه‌اي ديگر از حياط را ببيند. جايي که مردان سياه‌پوش حلقه‌اي ساخته بودند و با همه وجود بر سينه مي‌زدند. کاش مي‌توانست از جا بلند شود و به آنان بپيوندد.
    سر را به آرامي روي بالش چرخاند. آينه‌اي ديگر بر زاويه‌اي ديگر، بيرق‌هاي افراشته در باد، ‌آن سوتر، حوض مدور، پر از آب زلال. آينه‌اي ديگر شاخه‌هاي ترد و سرخي انار. آفاق مي‌خواست همه اتاق را آينه‌کاري کند؟
    هر ساعت مي‌آمد و به او سر مي‌زد. چون باريکه‌اي از نور مي‌آمد و با وجودي که مَحرمش بود، چادر از سر برنمي‌داشت و او مي‌توانست از پس همان چادر حرير سپيد، دو لنگه موي بافته‌اش را ببيند و خالي را که گويي مخصوص او، درست بين دو ابروي آفاق بود. چقدر دلش مي‌خواست زبانش بچرخد و بگويد: «کي مجبورت کرده به پايم بماني دختر عمو؟ آن روزي که خطبه خوانديم، اختيار دست‌ها و پاهايم با خودم بود، اما وقتي رفتم و برگشتم...»
    ولي نه او ديگر اين جمله‌ها را مي‌گفت و نه آفاق توي چشمانش زل مي‌زد که از نگاهش بخواند.
    او هر روز صبح مي‌آمد و از تاي دستمال ابريشمين، تکه آينه‌اي در مي‌آورد و بر گوشه ديگري از اتاق نصب مي‌کرد، بعد پاي تخت، زانو مي‌زد و از همان پايين، مسير نگاه او را در آينه‌ي نو، تعقيب مي‌کرد.
    - اين طور کم‌تر حوصله‌ات سر مي‌رود پسر عمو!
    و او لب‌خند مي‌زد، سر تکان مي‌داد. به پرنده‌اي نگاه مي‌کرد که از دل اين آينه سر مي‌کشيد و به خورشيدي که از دل آن يک.
    از جبهه‌اش که آورده بودند، وقتي که توان تکان دادن دست و پايش را نداشت، در اولين ديدار، از آفاق روگردانده بود.
    - برو! از توي کله‌ام برو، از توي دلم برو، از زندگي‌ام برو!
    اما آفاق نرفته بود. مثل ايام کودکي، آن روزها که عمو و عموزاده‌ها در آن سوي حياطِ پُر دار و درختْ زندگي مي‌کردند و اين‌ها اين سو.
    آفاق مانده بود، با اين تفاوت که به اتاق‌هاي اين سوي حياط کوچيده بود.
    - آفاق بيدي نيست که از اين بادها بلرزد پسرعمو! عقدي که در آسمان بسته شده، من و توي زميني نمي‌توانيم بشکنيم.
    و چون بار ديگر از او روبرگردانده بود، نشسته و زاريده بود.
    - خيال مي‌کني مي‌تواني به جاي دو نفر تصميم بگيري؟ پس کو پاداش انتظاري که برايت کشيدم؟
    و پاداش او چه بود؟ جز يک تن لَخت و بي‌حس و نگاه‌هاي گاه شسته به اشک و گاه غرق غبار خاطرات.
    صداي سينه‌زن‌ها، هم‌چنان از داخل حياط مي‌آمد. ياد حرف آفاق افتاد. وقتي که پيش از ظهر، به هنگامي که از اين گرده به آن گرده‌اش مي‌چرخاند تا بر زخم‌هاي پشتش مرهم بگذارد.
    - امشب شب عاشورا است پسر عمو! شب گرفتن مراد است، قفل دلت را به ضريح دل بي‌بي زهرا بزن و بگو: «محض خاطر آفاق»
    و حالا غروب به شب مي‌پيوست. در تکه‌اي از آينه چسبيده به روبه‌روي پنجره حياط، ماه سرخ و مدور حلول مي‌رد و در آينه‌هاي ديگر، مرداني سياه‌پوش در تب و تاب بودند.
    - حسين مظلوم!... عزيز زهرا!
    در باز شد و آفاق تو آمد. اين را از نوري که بر آينه‌ها افتاد فهميد، آرام سر چرخاند. آفاق جلو آمد. با همان چادر حرير سپيد و سيني غذا به دست.
    هنوز به تمامي رو نچرخانده بود که آمد و بر لبه‌ي تخت نشست.
    - پلو امام حسين است. به نيت شفا بخور پسر عمو!
    لقمه‌اي را که او گرفته بود، يک سال مي‌گذشت. در اين يک سال، آفاق شده بود دست و پايش و از آن بالاتر چشم و دلش، اما هنوز هم با دل خود در کشاکش بود.
    "او را خاکستر نشين خود نکردم؟"
    آفاق که ظرف خالي غذا را برد، موج و تاب دو گيسويش در آينه بود. با پارچي آب برگشت و کمکش کرد تا وضو بگيرد. بعد بيرون رفت و در را بست. زلفين در را که انداخت، صدايش از پس در شنيده شد: «التماس دعا پسرعمو!»
    چشم بر هم گذاشت و نيت کرد. چه کسي اذان مي‌گفت؟!
    ***
    سنگر کوچک بود. آن‌قدر که وقتي يارانش صف بستند، براي او جا نبود. سجاده را برداشته و بيرون آمده بود. تازه قامت بسته بوند که خمپاره‌اي آمد و سوت‌کشان، دورتر از او روي زمين نشست. اين آخرين نمازي بود، که ايستاده خوانده بود.
    ***
    - شَرَق. شَرَق. شَرَق.
    صدا از پنجره تو مي‌آمد. شناي صدها تن، در شط جليل مهتاب. به آينه‌هاي سقف و گوشه کنار اتاق نگاه مي‌کرد. شکست نور بود و خرده‌هاي ستاره.
    - شب گرفتن مراد است پسرعمو! با دل شکسته بخواه، به خاطر من.
    سلام که داد، به دست‌هايش فشار آورد. چقدر آرزو داشت که اين دست‌ها را بالا بياورد و به سينه بکوبد، با صدايي بلندتر از سنج و طبلي که بر آن‌ها مي‌کوبيدند. اما رمقي نبود. خسته و مأيوس بار ديگر به ماه خيره شد. انگار بنا بود هر اتفاقي که بايد، از آن‌جا بيفتد. ماهي که در اتاق بود. ماهي که از اين آينه به يکي مي‌رفت، اما بيرون نمي‌رفت.
    - يا زهرا! به خاطر آفاق... که جواني‌اش را به پاي من ريخته... وگرنه خودت که مي‌داني من راضي‌ام.
    و با سينه‌زن‌ها هم‌صدا شد: «يا حسين!... حسين واي!»
    چه مدت گذشت که ماه دوپاره شد؟! بانويي برآمد با چادري از جنس آب. جلو آمد و جلوتر. با صورتي همه نور و در ادامه‌ي چادرش، ماهي‌هايي شنا مي‌کردند، سرخ و زرد. خواست حرف بزند، نتوانست، خواست تکان بخورد، نتوانست. ملتمسانه نگاه کرد. بانو دست بر آب برد و چند پشنگ بر او زد. قطراتي بر لبش چکيد. شوق زده زبان چرخاند و به کام کشيد. کسي، انگار از درون،‌ پاهايش را تکان داد و دست‌هايش را. موجي در آينه‌ها افتاد. بانو به سوي ماه کشيده شد. آرام، سبک و با چشماني نيمه باز از جا بلند شد. از تخت به زير آمد. از لبه درگاه بالا رفت. شانه بر لنگه‌ي گشوده پنجره داد. جمعيت سياه‌پوش در زير نور مهتاب، چون موجي، بالا و پايين مي‌رفت.
    - حسين عطشان...!
    دستي را که جان گرفته بود، آرام آرام بالا آورد و به سينه کوبيد.
    - عزيز زهرا...!
    صداي افتادن زلفين در را شنيد. روگرداند، آفاق بود

  12. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #427
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    بيا... بيا جلوتر... آهان خوبه خوبه. حالا از اين طرف بيا... نه نه از اين طرف. با تو هستم! از اين طرف.... هـــي! ابن طرف!... درست شد... خوبه... بيا بيا... حالا از اين لبه بپر. نترس. بپر عزيزم. بيا باهم مي‌شماريم. 1 2 3 پر! خوبه مثل يک لکه روغن افتادي اون تو. کاش مي‌تونستي خودت رو ببيني باشه بعداً برات آينه مي‌آرم. اينجا رو نگاه کن. اينجا،اين بالا رو مي‌گم. من اينجا ايستادم. ببين خونه‌ي جديد شيشه‌اي تو چه در قشنگي داره. آره عزيزم آره... با مامان خداحافظي کن... نازي ...

  14. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #428
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض يك پله پيش تر ----------------------- فرهاد جلیلی

    آخرين رهگذري كه از آخرين قبرستان منتهي به شهر مي گذشت، از آخرين پيرزن گل فروش، فقط يك شاخه رز باقيمانده در سبدش را خريد. آنوقت همه بادهاي سياه آسماني در فضاي اطراف حاكم شدند. مردها با دست كلاه هاي خود را محكم به سر نگاه داشتند و زناني كه از آخرين مراسم تدفين آن آخرين سه شنبه ي ماه مه بر مي گشتند،‌با سرعتي كه از فربگي تازه عروسي شان بعيد بود، چترهاي سياه يا سفيد يا زرد خود را پايين آوردند. به نحوي كه شايد ديگر كسي آنجا نبود. اگرچه هيچ كس هم متوجه خروج آن مرد با آن باراني خاكستري و مندرس نشد.

    گل فروش بعدي كه از فردا صبح كار خود را شروع مي كرد، دختر زيبايي بود كه در كنار فويل و نوار چسب،‌دسته اي كاغذ كاهي داشت كه بر آنها شعر مي نوشت.

  16. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #429
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    بالا و پايين مي رفت. حركتي نوساني‌اي كه سريع خاتمه يافت. وقتي فرو مي‌رفت صدايش مثل صداي برگهايي بود كه در روزهاي پاييزي زير پا خرد مي‌كردم. ناله‌اش را كه شنيدم چشمانم محكم را بستم. چه كار مي‌توانستم بكنم؟ وقتي شنيدم كه بر زمين كوفته شد، دانستم كه تير اول و آخر بوده است. گردنم را بي‌اختيار به سمت داخل چرخانم. صورتم خراشيده شد. پذيرفته بودم و حتي فكرش را هم نكردم كه بلند شوم بسويش بروم. سردي قطره‌هايي كه از گونه‌هايم پايين مي‌رفت آزارم مي‌داد اما دست خودم نبود. ذهنم را جستجو كردم تا بفهمم چه بر سر ما آمده است؛ اما تنها مزه خون و خاك در ذهنم باقي مانده بود. فكر كردم يك قطعه جامد، يك سنگ يا شايد تكه پارچه‌اي به نظر مي‌آيم. درد تير آخر را تجسم كردم. شايد يك درد آني بهتر باشد، كسي چه مي‌داند. همه چيز تمام شده بود. او پاك‌ترين بود و فرو افتادنش هم بهتر از همه. سرم تير كشيد اما اين بار ادامه پيدا كرد. به فكر افتادم كه بازهم سعي كنم؛ شايد دستانم تكاني خوردند. پاهايم را هم امتحاني كردم اما همگي بي‌نتيجه بود. تنها گردن از آن خودم بود.

    گوش‌هايم بروي خاك بود كه شنيدم نزديك من مي‌آيند. اشك‌ام ايستاد. گرم‌تر شده بودم. مي‌آمدند كه من را خلاص كنند. صداي سنگها را زير چكمه‌هايشان شنيدم . دو يا سه جفت... چه اهميتي داشت؟ يكي از سنگها پرت شد و زير لبانم خورد و من سريع و ناخودآگاه سرم را حركت دادم. چكمه‌اي را ديدم كه رويش را به سويم گرداند و ابرو بالا انداخت. بقيه چكمه‌ها هم محاصره‌ام كردند. وحشت كردم ولي ديگر آنها من را گرفته بودند. كتف‌هايم را فشار دادند و سيلي وجودم را فرا گرفت. درد از دستانم شروع شد و با دردي كه با معلق شدن پاهايم آغاز شد در هم آميخت. اول پاهايم بود كه شروع به لرزيدن كرد و بعد تمام جثه‌ام تكان‌تكان مي‌خورد. كمي گذشت و بعد آرام شدم. روي خاك كشيده مي‌شدم و مي‌رفتم. آه چه افتخاري! باورم نمي شد! بالاخره كسي پيدا شد كه ببيند من هم «قرباني» شده‌ام. يك «قرباني با شخصيت»!

  18. #430
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود ، بی اختيار ايستادم . مشاهده فردی که اين چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد . رفتار وی گيجم کرد . به او نزديک شدم و پرسيدم مگر آن ماشينی را که تميز کرديد متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است . دلم نمی خواهد اتومبيلی را که ما ساخته ايم کثيف و نامرتب جلوه کند .

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •