مرا عهدیست با آن دلبر خلوت نشین من!
که می مانم هوا خواهش.
به کام آرزوی دل٬
صفای خلوت خاطر ازو خواهم.
فروغ چشم و نور دل بود٬ حورِ پری زادم!
ندارد هیچکس٬ یاری که من دارم٬ به زیبایی!
شراب خوشگوارم است٬ در پیمانه ی بختم.
قدش سرویست از بستان.
که می بالد چمن, گل می دهد, سر سبز میگردد.
فسونی از نگاهش٬ در بغل صد فتنه ها دارد.
لب لعل و خط مشکین٬
دهانش تنگ و لب شیرین٬
خموشی مُهر لب دارد.
ادب سنج است٬ دلداری که من دارم.
دو چشمان سیاهش شیشۀ الماس.
فتد گر عکس ابرویش به جام٬ چون هُرم آتش.
شفق در خون گردد٬ غرق از رشک هلال او!
دلم مهرش نهان دارد, چشمم می کند فاشش!
منم مستغرق و بیخود.
نه عقلم جا به جا٬ نی هوش.
دو چشمم٬ دیده بانش.
گوش در پیغام دلدارم.
تمام جسم و جانم را خیالش مسکن آرا شد.
نیاساید چو بسمل از تب و تابش دلم امشب.
زنخدان نگارم را بود٬ شیرین حلاوت ها!
چه آسان می نمود عشقش٬
ولی بر بست در پایم خدنگ غمزه زنجیرش.
ملک آساست تُرک من, پُر از جام غرور حُسن.
برندارم دست هرگز از تمنای وصالش.
مرا تا سایه رنگی است٬ باقی جسم و جانم را.
همه ذرات خاکی تنم را٬که هست لبریز از می عشقش٬
بسوزاند ز شوق آتش مهرش٬
و با آن جذبه ی جذابِ چشمانش٬
که او گهی بحر و گهی آتش٬ گهی گرداب و گه طغیانِ طوفان است.
ز وصلش سر زپا, پا تا به سر٬ ستاره بارانم!
ندانم سر ز پا٬ در خلوت تمکین گفتارش.
چنان محوم که مدهوشم ز حسرت.
گنگ و خاموشم حضورش را.
نهاد و عمقِ حیرت خانه ی هوشم گرفت آتش.
شدم از خود برون همچون گدا٬ نادیده دولت را.
که او بنشسته پیش چشم و من دربندِ آغوشش!!