تو زیبا بودی
و تهران ِ پیرامونات را
فقط بهخاطر ِ تو میخواستم
چهقدر برای این شهر ِ غریب، نوشتم
و تو را پس نداد ...
تو زیبا بودی
و تهران ِ پیرامونات را
فقط بهخاطر ِ تو میخواستم
چهقدر برای این شهر ِ غریب، نوشتم
و تو را پس نداد ...
کاش زیبا نبودی
تا نمیدیدمات
گرچه
تقاوتی ندارد ...
تو اکنون
زیبایی
و من نمیبینمات
لعنت به کافههای بعد از تو
بی شک شناسنامهء خود را میسوزانی
فردا که نام واقعی تو
عنوان شعر تازهء من باشد .
محمد علی بهمنی
دفتري ديگر از زندگي به رويم باز شد...
دوباره بدون تو....
خاطراتمان را در قاب چشمانم شستشو دادم...
چشمهايم هنوز خيس است...
بر مي گردي آيا؟
تولد یک اتفاق است
ولی
مرگ یک واقعیت
پس با هم باشیم
وقتی که خیال های تنهایی
به سرزمین قلبم هجوم می آورند
چه معصومانه میگریند
آسمان دیدگانم
چه مظلومانه بار غم را به دوش می کشند
شانه های لرزانم
و چه غریبانه می روند
پاهای ذهنم به سوی
تنهایی...
اما عجیب دل نگرانم، چه می کنی؟
ابری ترین سوال جهانم چه می کنی ؟
یکروز موج آمده و بعد رفته ای
آن سوی آب،در جریانم،چه می کنی؟
هی نامه پشت نامه،جوابی نمی دهی
خطی، نشانه ای که بخوانم چه می کنی
حالا اگر به خانه ی خورشیدرفته ای
ای نبض نور !در شریانم چه می کنی؟
هر روز گفته ام که تو آنجا دلت خوشاست
هر روز آه ....بی که بدانم چه می کنی
من بی تو اظطراب سرابم مشوشم
درلحظه لحظه ی هیجانم چه می کنی؟
می خواستم به نام تو از ماه دم زنم
با تکه ابرروی دهانم چه می کنی؟
پرنده من بودم
كه پرواز
روِی دلم باد كرده بود
مرگ برنده شد
پريدم
دیروز خانه نبودی
و من چقدر با تو رو به رو می شدم
توی کشو
وقتی که شانه ام را جستجو می کردم
توی کابینت
وقتی که لیوان خواستم
و توی یخچال
وقتی که هوس کردم سیبی رو گاز بزنم
دیروز خانه نبودی
و جای جای اتاق
دست هایت جا مانده بود !
بارانی ام کو ؟
دیگر نه به تو نه به بهار و نه به پرستوها
فکر می کنم
آب هم از آب تکان نمی خورد
به سماور فکر می کنم
که هر روز خدا جوش می زند مرا!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)