در اين درگه كه گَه گَه كَه كُه و كُه كَه شود ناگه
مشو غره به امروزت كه از فردا نه اي آگه
در اين درگه كه گَه گَه كَه كُه و كُه كَه شود ناگه
مشو غره به امروزت كه از فردا نه اي آگه
هر جا میرم هر زمانی دل فقط تر و میخواد×××مهربونیت و کرمت کشته من اونم میخواد...
مندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
تا روزی که میخوام برات بمیرم×××نظر چشات تموم هستم میگیرم...
من مرد تنهایی شبم مهرخموشی برلبم
تنها و غمگین رفته ام دل از همه گسسته ام
نه فلفلي نه قلقلي نه مرغ زرد كاكلي
هيچكس باهاش رفيق نبود
تنهاي روي سه پايه
نشسته بود تو سايه
شوخي كردم
__________________
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
...
تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من! بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم، همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
تا جهان بود ، از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نياز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان
گرد کردند و وگرامی داشتند
تا بسنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وزهمه بد بر تن تو جوشنست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)