آمدی ای نازنین رفته ام باز آمدی
بار دیگر با دل دیوانه دم ساز آمدی
بعد تو مشت پری کنج قفس ماند از دلم
ای پرستویی که با این شوق پرواز آمدی
رفتی و من ماندم و تنهایی و پایان عشق
بعد عمری عشق من بهتر از آغاز آمدی
ای تمام هستی من
آمدی ای نازنین رفته ام باز آمدی
بار دیگر با دل دیوانه دم ساز آمدی
بعد تو مشت پری کنج قفس ماند از دلم
ای پرستویی که با این شوق پرواز آمدی
رفتی و من ماندم و تنهایی و پایان عشق
بعد عمری عشق من بهتر از آغاز آمدی
ای تمام هستی من
بـه چـشـمـهـایـت بگــو . . .
نـگـاهـم نـڪـنـنـد ...
بـگـو وقـتـے خـیـره ات مـے شـوم
سرشـاטּ بـه ڪـار خـودشـاטּ بـاشـد . . . !
نـه ڪـه فـڪـر ڪـنـے خـجـالـت مـے ڪـشـم هـا . . .
نـه !
حـواسـم نـیـسـت . . .
عـاشـقـت مـی شـوم...!!!
جمله هایم را خوب می جوم
تا حرفهایم قابل هضم باشند
گویا گوش هایی
زود ترش می کنند....
رویاهای نیلوفر
مرا آغازی از نو کن دوباره
که بی تو رو به پایانی غریبم
که بی تو لحظه های غربتم را
به سبکی شاعرانه می فریبم
به من فرصت بده از نو بسوزم
میان شعله ی گرم نگاهت
به من جایی بده یکبار دیگر
میان گرمی امن پناهت
به من فرصت بده درگیر با تو
دوباره شاعری شوریده باشم
کمک کن تا به روح لحظه هایم
دوباره عطر رویا بپاشم
کمک کن تا که من یکبار دیگر
به رویاهای نیلوفر بپیچم
نرو، نگذر از این دلواپسی ها
نرو بی من که من در دوری تو
اسیر واژه های درد و مرگم
نرو بخشنده ی باران رویا
نرو من بی تو مصلوب تگرگم
مرا یاری بده در فصل کوری
دو چشم بیدار روشن من باش
برایم روح و جسم و جان و تن باش
تو خوب و من بد عالم
از این حس تو خوشحالم
تو این حال و هوای عشق
به جون تو بد حالم
دارم میرم که از نو شم
گلم نگو که بی رحمی
میخوام حرف بزنم
رو راست و این حرفا رو می فهمی
واسه اینکه خیلی چیزا بمونه
باید نباشه
گاهی ماهی واسه موندن
باید آز آب جدا شه
گاهی هم باید بمیری
تا که یه زندگی نو شه
بهتره گلی نباشه
تا باغ گلها درو شه
پر ندارم
ولی
برای آغوشت
بال بال میزنم
لیلا دوباره قسمتـ ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چـه آسانـ حرام شد
می شد بدانم این که خط سرنوشت منـ
از دفتر کدام شبـ بسته وامـ شد ؟
اول دلم فراق تو را سرسری گرفتـ
وان زخم کوچکـ دلم آخر جذام شد
گلچینـ رسید و نوبتـ با من وزیدنتـ
دیگر تمامـ شد گل سرخمـ ! تمام شد
شعر من از قبیله ی خونـ استـ خون منـ
فواره از دلـــمـ زدو آمد کلام شد
ما خونـ تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر منـ و شکوه تو رمزالدوام شد
بعد از تو باز عاشقیـ و باز ... آه نه
اینـ داستان به نامـ تو اینجا تمامـ شد
...
حسین منزوی
من تموم قصههام قصهي توست
اگه غمگينه اون از غصهي توست
خدایا نمی توان ایستــــاد و تنها نگریستــــــ
نمی شود تنهـــــا تماشا کرد
نه انگار باید رفتــــــــ
و کاری کرد....
من از آن روز که در بند توام...
آزادم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)