من در سرزمین دلتنگی زندگی کرده ام
بیابان ناباوری را قدم به قدم طی کرده ام
درد شلاق ثانیه ها را در انتظاری تلخ،
با بند بند تنم احساس کرده ام
روزهای بسیاری برای فرار از نقش رنج،
چشم بسته از کنار آیینه ها گذشته ام
من از روزهایی گذشته و می گذرم که اشک برای گریستن کم است و
ضجه فقط بازی بغض انسان است.
در روح خویش دردهایی را تجربه کرده ام که دردهای
تن آدمی پیش آن حقیر و کوچکند،
من، گذشت را در عین نفرت،
ایثار را در بند غفلت،
زندگی را همراه با مرگ تجربه کرده ام.
لحظه به لحظه به جرم عاشقی به شلاق ناسپاسی مجازات شده ام،
من آدمیت را بسیار خودخواه و دلهای بسیاری را سرد و بی رحم یافته ام
جـایـی بـالاتـر از رنجیـدن هـم هسـت، مـن آن را مـی شنـاسـم .......
من تو را در این دنیا مانند خود دیدم،
دستهایم را برای بلند شدن به سمتت گرفتم
گفتم دستهایم را می گیری...
با این همه، من تو را برای دردهایم نمی خواستم.
من تو را دوست دارم.