اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرش از جانم فراموش
اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرش از جانم فراموش
سلام.
شبا که پر از ستاره دلم کرده هواتو
روی این لبای سردم دلم میخواد لباتو
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
ملكا ذكر تو گوبم كه تو پاكي و خدايي.....نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي...
((ي)) بده!!!!![]()
يا حق....![]()
دل گمراه من چه خواهد كرد
با بهاري كه ميرسد از راه ؟
يا نيازي كه رنگ ميگيرد
درتن شاخه هاي خشك و سياه ؟
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
با نسيمي كه ميترواد از آن
بوي عشق كبوتر وحشي
نفس عطرهاي سرگردان؟
لب من از ترانه ميسوزد
سينه ام عاشقانه ميسوزد
پوستم ميشكافد از هيجان
پيكرم از جوانه ميسوزد
يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
_______________________________
مونيكا خانومي شما سروري ولي
مشاعره 1بيت 2بيت نه ديگه...
اي هميشگي ترين عشق
درحضورحضرت تو
اي كه مي سوزم سراپا
تاابددرحسرت تو
به تونامه مي نويسم
نامه اي نوشته برباد
كه به اسم تورسيدم
قلمم به گريه افتاد
اي تويارم روزگارم
گفتني هاباتودارم
اي تويارم
ازگذشته يادگارم
به تونامه مي نويسم
اي عزيزرفته ازدست
اي كه خوشبختي پس ازتو
گم شدوبه قصه پيوست
---------------------------------------
محمدجان تاتوباشي گيرندي![]()
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميمون بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
دیشب تو آلبوم عکسام
که می گشتم تو رو دیدم
تا که دیدم گریه کردم
با تو بودم ، میخندیدم
مرا میبينی و هر دم زيادت میکنی دردم/
تو را میبينم و ميلم زيادت میشود هر دم/
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)