جوانی را سفر کردیم تا مرگ
ندانستیم به دنبال چه هستیم.....
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
ندانستیم به دنبال چه هستیم.....
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بیمار خنده های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب
ارغوان این چه رازیست که هربار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
هوشنگ ابتهاج
توچه میدانی...
حال روزکسی راکه...دیگرهیچ نگاهی دلش رانمی لرزاند...
همه کارهایت را بخشیدم
جز آن تردید آخر هنگام رفتنت
که هنوز مرا به برگشتنت امیدوار نگه داشته
"بودن یا نبودن "
نمی دانم از درد گریختی
یا من ؟!
که دستهایم طعم درد می دهد
وصدایم شبیه توبه ی گرگ است !
من از آواره گی _ سالهای _ پیش از این با تو حرف زدم
و زندگی مستعارم را
به پیشنهاد تو
از تناسخ خاطره های ناقصمان
به بلوغ دردناکی مبتلا کردم
چه اعتراف سهمناکی بود
وقتی دستهایم برابر صدایت لرزید
و نگاهم لبهای ندیده ات را بوسید
تو می دیدی چگونه حرفهای تردم
شبیه شعر می شود
و من از ستوه این همه حرف
چگونه زمان را زیر پاهایم له می کنم ؟
من صریح تر از لهجه ی آفتاب سوختم
و این شهامت تلخ زنانه را
لای سیگارهایم سوزاندم
تا هیچ نبینم از این نفرین فاصله ها .
ولی کاش
شکوه تنهاییم را نمی آشفتی !
من ا ز زل زدن خورشید
روی پنجره بیزارم
و بخشش ابر
یادم داد که ببارم وبگذرم...
حالا آینه ها را
به باقی روزهای تو تقدیم می کنم
تا از انعکاس خنده هایت مست شوی
"بودن یا نبودن "
مسئله این نیست
حرف سر _ نیستی و نبودن توست.
خداوندا، آن تنهاییای که برای خود پسندیدی را برای من مپسند!
دوباره حس گم شده، میان گریه های من
خدا کند کسی مرا، بخواهد از برای من
تو مهربان، نشستهای، به گوشهای و دلخوری
و گوش هم نمیکنی، به ضجه های نای من
به چشمهای روشنت، قسم که دوست دارمت
ولی سکوت می شود، گهی زغم صدای من
تمام جسم و جان من، برای تو فدای تو
چه فرق میکند تو را، وجود یا فنای من؟
نگاه کن مرا، مهام، به یک نگاه زندهام
بگو که رنگ میدهد، به پیش تو حنای من
چه شکوهای ز خود کنم؟ منی که سر به پا بدم؟
چه "دانه چیدنی" شده، صلای من خدای من
تو سرد می شوی ولی، دلم همیشه روشن است
که صبح سایه افکند، به روی سر همای من
این روزها
دلم اصرار دارد فریاد بزند!
اما من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!
این روزها
من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام !
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود
رهايم کردی در گودالی از احساس نگفته و ندانستی که چه بی رحمانه غرق میشوم . . .
دستم را به نشانه کمک به سویت دراز کردم ولی فقط با چشمانی خیس ؛
و ذهنی که در فکر دیگری بود ، مرا نظاره گر بودی . . .!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)