مامان بزرگ
ساعت ها روی صندلی نشسته بود. كتاب مورد علاقه اش را می خواند. دلم
از اون شكلات های خوشمزش می خواست. صداش كردم رو صندلی خوابش
برده بود. رفتم با اسباب بازی هام بازی كنم صدای جیغ مامان اومد. طبقه ی
پایین غوغایی به پا بود. مامان اومد پیشم پرسیدم: مامان بزرگ بیدار شد من
شكلات میخوام؟ مامان یه مشت شكلات بهم داد و در حالی كه اشكاشو پاگ
میكرد گفت مامان بزرگ رفت مسافرت. میدونستم دروغ میگه. گریه نكردم
ولی شكلات ها رو تا دونه ی آخر خوردم. وقتی همه رفتند من رفتم پیش
صندلی مامان بزرگ كتاب مامان بزرگ رو برداشتم بخونم با این كه 10 بار
خونده بودمش. روی كتاب با خط بزرگ نوشته بود سیاحت غرب.
سهند عارضی/ آذربایجان غربی/ تكاب
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات