تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 42 از 212 اولاول ... 323839404142434445465292142 ... آخرآخر
نمايش نتايج 411 به 420 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #411
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    منوچهر تيمورتاش تعريف مي‌كند اين واقعه خنده‌آور مدتي مرا خندانيده است، چندي قبل در يك مجلس شب‌نشيني يكي از رجال با خانمش در رقص شركت كردند. خانم ضمن رقص پي‌برده كه شلوار شوهرش شكافي برداشته است. او را به اشاره به اطاق كوچك ديگري برد و دستور داد فورا آنرا بيرون آورد تا آنرا كوك بزند. اتفاقا در اين حين دو سه نفر خانم ديگر براي تجديد توالت وارد آن اطاق شدند و خانم ناگزير شد شوهر خود را پشت دري كه احتمال مي‌داد در كمد ديواري باشد پنهان كند و خودش پشت آن به ايستد. در اين موقع صداي موزيك قطع شد و خنده دسته ‌جمعي شديد شروع شد و صداي فرياد و استغاثه پشت در كمد بلند شد، آن خانم چون در را باز كرد ديد شوهرش را با آن وضع وارد سالن رقص كرده و در را پشت سر او بسته است!

    -----------------------------------------------

    حكيمي بر سر راهي مي‌گذشت. ديد پسر بچه‌اي گربه خود را در جوي آب مي‌شويد. گفت: گربه را نشور، مي‌ميرد! بعد از ساعتي كه از همان راه بر مي‌گشت ديد كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، مي‌ميرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!

    ------------------------------------------------

    گويند: پسري قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت مي‌كني و زنت گوش مي‌دهد. مرحله دوم او صحبت مي‌كند و تو گوش مي‌كني، اما مرحله سوم كه خطرناكترين مراحل است و آن موقعي است كه هر دو بلند بلند داد مي‌كشيد و همسايه‌ها گوش مي‌كنند!

  2. این کاربر از ali reza majidi 14 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #412
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    رابرت فراست٬ یکی از بزرگترین شاعرانی که آمریکا به عرصه ادبی جهان عرضه داشته٬ بیست سال تمام بدون هیچ موفقیت و شهرتی سخت کار کرد. او قبل از آنکه جلدی از اشعارش به فروش برود٬ ۳۹سال داشت. امروز اشعار او به ۲۲ زبان زنده دنیا ترجمه و چاپ شده است. او شاعری است که ۴ بار مفتخر به دریافت جایزه پولیتزر شد.
    آلبرت اینشتین٬ دانشمندی که بنا به گفته جهانیان باهوش ترین فرد روی زمین بوده٬ گفته است:" من ماهها و سالها فکر میکنم و فکر میکنم. ۹۹ بار استنتاجاتم نادرست هستند و در صدمین بار است که حق با من است. "
    موقعی که لوسیانو پاواروتی از دانشگاه فارغ التحصیل شد، دقیقاً نمیدانست که معلم باقی بماند یا اینکه به کار خوانندگی حرفه ای روی آورد. پدرش به او گفت: " لوسیانو! اگر سعی کنی که روی دو تا صندلی بنشینی ، از وسط آنها خواهی افتاد . تو باید یک صندلی انتخاب کنی." پاواروتی معلمی را رها کرد و خوانندگی را انتخاب کرد.او پس از هفت سال مطالعه و نومیدی بود که در نخستین برنامه حرفه ای خود ظاهر شد و مجدداْ پس از هفت سال تلاش دیگر بود که به اپرای متروپلیتن راه یافت. او صندلی خود را انتخاب کرده بود و موفق هم شده بود.
    سردبیر روزنامه ای٬ والت دیسنی را بخاطر فقدان قوه تخیل از کار برکنار کرد. والت دیسنی از نخستین شکستهای خود چنین یاد می کرد : " هنگامی که تقریباْ ۲۱ ساله بودم برای نخستین بار مفلس و ورشکسته شدم. روی بالشهای درست شده از یک نیمکت قدیمی می خوابیدم و کنسرو سرد لوبیا می خوردم.
    گریگور مندل گیاه شناس اتریشی ٬ کسی که آزمایش و تجارب او با نخود فرنگی منجر به پیدایش علم جدید ژنتیک گردید٬ هرگز موفق نشد امتحانات گزینش معلمی را پشت سر گذارد و معلم علوم دبیرستان بشود.او در درس زیست شناسی مردود شد.
    هنری فورد: شکست فرصتی است برای شروع دوباره با هوشیاری بیشتر.

  4. #413
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    یک روز صبح، استادی در میان شاگردانش نشسته بود. مردی به آنها نزدیک شد و خطاب به استاد از او پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: بله خداوند وجود دارد.
    مرد آنجا را ترک کرد. ظهر همان روز مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: خدا وجود دارد؟ استاد گفت: نه خدا وجود ندارد.
    عصر همان روز، مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ استاد گفت: باید خودت تصمیم بگیری!

    یکی از شاگردانش تعجب زده از او پرسید: استاد، این که عاقلانه نیست. چگونه ممکن است به یک پرسش سه پاسخ متفاوت بدهید؟

    استاد پاسخ داد: چون اشخاص متفاوت بودند. هر کس به شیوه خود به خداوند نزدیک می شود و هر کدام با دیگری تفاوت داشتند. پس جوابشان نیز باید متفاوت داده شود. اولی با قطعیت دنبال خود می گشت، دومی با انکار و سومی با تردید.

  5. #414
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    موسی در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده
    موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
    موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!

  6. #415
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    دفعه بعدکه شايعه اي روشنيديدوياخواستيدشايعه اي راتکرارکنيداين فلسفه رادرذهن خودداشته باشيد!دريونان باستان سقراط به دليل خردودرايت فراوانش موردستايش بود.روزي فيلسوف بزرگي که ازآشنايان سقراط بود،باهيجان نزداوآمدوگفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبرکن.قبل ازاينکه به من چيزي بگويي ازتومي خواهم آزمون کوچکي راکه نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مردپرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل ازاينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه راکه قصدگفتنش راداري امتحان کنيم.اولين پرسش حقيقت است.کاملامطمئني که آنچه راکه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مردجواب داد:"نه،فقط درموردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيارخوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يانادرست.حالابياپرسش دوم رابگويم،"پرسش خوبي"آنچه راکه درموردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بددرموردشاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شدوشانه بالاانداخت.سقراط ادامه داد:"واماپرسش سوم سودمندبودن است.آن چه راکه مي خواهي درموردشاگردم به من بگويي برايم سودمنداست؟"مردپاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است ونه حتي سودمنداست پس چرااصلاآن رابه من مي گويي؟

  7. #416
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    شخصي از تنگدستي شكايت به يكي از بزرگان كرد
    گفت : از دنيا مالي ندارم گفت :فقيرم و بي نوا كاش سرمايه اي داشتم.
    بزرگ گفت :آيا حاضري چشم نداشته باشي و 10 هزار دينار داشته باشي ؟
    گفت :نه
    بزرگ بار ديگر گفت :آيا حاضري كه دست و پا و گوش نداشته باشي و چندين 10 هزار دينار به تو بدهند
    مرد گفت:نه نه
    مرد بزرگ گفت : تو داراي سرمايه هاي بزرگ هستي كه حاضر نيستي آن را به هزاران ديناربفروشي پس شكر خداي را به جا بياور به خاطر اين سرمايه هاي عظيم كه به تو داده اند

  8. #417
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    آقا اگه خوب بود نظر بدین
    خوب دست شما درد نکنه دوست عزیز
    اگه کسی تشکر نمی کنه اینجا چون پست تشکر توی این انجمن قرار نیست گذاشته بشه
    فقط خواستم بدونید که هه از مطالبتون استفاده می کنند و اگه تشکر نمی کنند دلیلش همینه

    این هم یک مورد برای توضیح به همه دوستان عزیز


    یک تاپیک جدیدی برای "حکایت های اموزنده ایرانی " ایجاد شده مواردی که مربوط به حکایات طنز یا اموزنده ایرانی می شه را اونجا قرار بدید لطفا
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    و اینکه متاسفانه برای تاپیک داستان های کوتاه نمی شه فهرست درست کرد چون اکثر داستانها اسم دقیقی ندارن یا ممکنه با چندین اسم وجود داشته باشن پس برای اینکه متوجه بشید داستانتون قبلا در این تاپیک بوده یا نه می تونید کلمات کلیدی اون را جستجو کنید


    مرسی از توجه همه

  9. #418
    آخر فروم باز MILIN3M's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    IN SHIT
    پست ها
    2,244

    پيش فرض

    علی کوچولو : مامان ! مامان ! گرسنمه . پس کی ناهار میخوریم ؟


    مامان : پسر گلم هنوز که ظهر نشده. صبر کن تا یه غذای خوشمزه برات درست کنم میارم تا بخوری و کیف کنی باشه مامان جون ؟ حالا برو تو حیاط بازی کن .


    علی : باشه مامان


    مامان : قربونت برم


    حالا که علی رفت تو حیاط تا بازی کنه ، مامان روشو کرد سمت آسمون و با یه دنیا زاری و التماس که تو چشماش موج می زد گفت : خدایا سلام این صدای منه. منی که خودت آفریدی.درسته که هیچ وقت کاری نکردم که تو رو خوشحال کنم اما الان بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم خدایا واسه خودم چیزی نمیخوام . پسرم گرسنه است الان چند روزه با بدبختی شکمشو سیر کردم امروز دیگه هیچی تو خونه ندارم که بهش بدم بخوره . خدایا پسرم کوچولوئه طاقت گرسنگی نداره . خودت براش غذا بفرست. من هیچ جا نمیرم از کسی غذا بخوام چون روزی رسون تویی .






    هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که زنگ در حیاط به صدا دراومد و علی پرید تو اتاق و گفت مامان همسایه بغلی برامون نذری آورده خیلی داغه گفت بگو مامانت بیاد بگیره.


    زن از شوق تو پوست خودش نمی گنجید فوری رفت دم در حیاط و نذری رو گرفت . اومد و علی رو صدا کرد تا بیاد ناهارشو بخوره . یه کم با غذا بازی کرد تا علی به هوای اون غذاشو بخوره . علی چنان با اشتها غذا می خورد که آدم رو به اشتها می آورد . بعدشم رفت دنبال بازیش .


    زن سرشو برد به سمت آسمون و گفت خدایا ممنونتم که یه بار دیگه دستمو گرفتی . خدایا ممنونتم که آبرومو خریدی . بعد هم در حق زن همسایه دعا کرد و سفره رو جمع کرد.


    مهربونا ! دوستای خوب خودم !


    میخوام بگم خدایی که این همه مهربونه که دعای یه زن رو اینجوری سریع برآورده می کنه .چرا من و تو ازش غافل شیم ؟ من که میگم چیزی ازش بخوایم که ارزش صاحب کرامت رو داشته باشه
    سايت جن گير

  10. #419
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چين و چروك بود. دندانهايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار شوهر علاقة فراوان داشت. همسايه‌ها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش مي‌‌ماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نمي‌شد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقش‌هاي زيباي وسط آيه‌ها و صفحات قرآن را مي‌بريد و بر صورتش مي‌چسباند و روي آن سرخاب مي‌ماليد. اما همينكه چادر بر سر مي‌گذاشت كه برود نقشها از صورتش باز مي‌شد و مي‌افتاد. باز دوباره آنها را مي‌چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيبهاي قرآن از صورتش كنده مي‌شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشة خشك ناشايست! من كه به حيله‌گري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت مي‌كني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورقهاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.

  11. #420
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    چون سمك از پيش خورشيد شاه به شهر بازآمد از بهر طلب كردن بنديان 1 در شهر به سراي دو برادران قصاب آمد. صابر و صملاد بودند. با ايشان بگفت كه به چه كار به شهر
    آمده ام و امشب بيرون خواهم رفتن، ايشان گفتند: «ما را با خود ببر تا در خدمت باشيم.»
    سمك عيار گفت: «اي آزاد مردان، من به طلب سرخ ورد و ديگران مي روم، باشد كه از ايشان نشاني به دست آورم، يا آن كس كه اين كرده است. شما را چگونه توانم بردن؟ شما اين جايگاه باشيد. گوش با من داريد. اگر چنان كه فردا چاشتگاه من آمدم نيك، و الا پيش خورشيد شاه برويد و احوال بگوييد تا او طالب من باشد، به مرده يا زنده.»
    اين بگفت و مي بود تا شب درآمد. برخاست و بيرون آمد و پاره اي راه برفت. با خود گفت: «هر شب به راه بيراه مي روم. امشب به راه راست خواهم رفت كه از راه بيراه راست بر
    نمي آيد.» اين بگفت و به راه راست برفت و نگاهداري مي كرد تا به كوچه اي رسيد و آوازي شنيد. پنداشت كه كسي چيزي مي خواهد. تا به زير دريچه اي رسيد. آوازي شنيد. زني ديد سر از دريچه بيرون كرده، گفت: «اي آزاد مرد، كجا مي روي در اين كوچه؟ مگر تو را بر جان خود رحمت نيست؟ از كردار سرخ كافر مگر خبر نداري؟»
    سمك گفت:«اي زن، مردي غريبم و راه به هيچ مُقام نمي دانم و دروازه ها بسته است و من در شهر بازمانده ام. جوانمردي كن و مرا جايگاهي ده. نبايد كه مرا رنجي رسد.» زن بيامد و در بگشاد. سمك عيار گفت: «اي زن، سرخ كافر كيست؟ و كجا مي باشد؟ و چرا مردم را از وي مي بايد گريخت؟»
    زن گفت: «اي آزاد مرد، تو غريبي و نمي داني. سرخ كافر مردي ناداشت است. عيار پيشه و ناپاك و شب رو، و تا اين حادثه افتاد و سمك بر اين ولايت آمد و اين كارها كرد و دلارام را برد و زندان را بشكست و پسران كانون را ببرد. شاه سرخ كافر را بخواند و شفاعت كرد و دلخوشي داد و شهر به وي بسپرد و به سوگند او را به اطاعت آورد. اكنون در شهر مي گردد و طلب سمك مي كند و در اين كوچه است و اين دو سه شب كه گذشت پنج تن را ديدم كه گرفته بود و به سراي خويش مي برد، كه او را راه گذر در اين كوچه است.»
    سمك گفت: « اي مادر هيچ داني كه مُقام او كجاست.» زن گفت: «چون از اين كوچه بيرون روي، دست راست از ميان بازار بگذري. در ميان بازار زرگران مقام اوست.» سمك عيار گفت: «اي مادر اين سليح 2 من به امانت به خانه ي تو بنه، تا من به گوشه اي پنهان شوم، تا چون مرا ببيند و هيچ سليح با من نباشد، هيچ نگويد.» زن گفت: «اگر خواهي تو در سراي من آرام گير تا روز روشن شود و برو.» سمك عيار گفت: «سلاح بنهم و صداع3 ببرم.» زن گفت: «روا باشد.»
    سمك سليح بنهاد و دشنه و كمند برگرفت و روي بر آن كوچه نهاد كه زن نشان داده بود؛ و چنان بود كه روز كانون باز خانه آمده بود و چند كس را به تهمت گرفته بود و آويخته بود. سمك آن دانسته بود كه آن روز كانون بازآمده است. مي آمد تا به بازار زرگران رسيد. نگاه كرد شخصي ديد چند مناره اي به دكان نشسته و كاردي به مقدار دو گز به دست گرفته و
    مي غرد و با خود چيزي مي گفت كه آواز پاي سمك به گوش وي رسيد. نعره اي زد و گفت: «تو كيستي؟ مگر مرا نمي شناسي؟ كه چنين گستاخ وار مي آيي؟ عظيم زهره اي داري!»
    سمك به زباني شكسنه جواب داد كه: «اي پهلوان چرا نمي دانم؟ وليكن از بهر آن آمده ام كه از اين قوم كه كانون آويخته است، يكي خويش من است. زهره ندارم كه او را به روز فرو گيرم . اكنون آمده ام كه او را ببرم. اكنون ندانم كه كجاست.» سرخ كافر گفت: «از آن جانب است در ميان بازار.» سمك بازگشت و در گوشه اي بايستاد و در سرخ كافر نگاه مي كرد و با خود مي گفت: من با اين چه توانم كردن؟ اگر مرا دستي بزند، بر زمين پخش كند. در انديشه
    مي بود تا سرخ كافر در خواب شد. آواز خواب او به گوش سمك رسيد. برخاست و گفت: «هرچه بادا باد. اگر مرا اجل رسيده است باز نتوانم داشت، و اگر نه، باشد كه به مراد رسم.»
    اين با خود بگفت، و به بالاي دكان آمد و دشنه بركشيد و بزد بر كتف سرخ كافر. پنداشت كه دشنه از سينه ي او بگذشت، كه سرخ كافر از جاي بجست و او را بگرفت و بر سر دست آورد تا بر زمين زند. دست سمك به گلوي سرخ كافر آمد بگرفت و بفشرد، چنان كه مردي بدان قوت يازده گز بالا، از پاي درآمد و بي هوش گشت.
    سمك در وي جست و سبك دست و پاي وي به كمند دربست و دهان وي بياگند.4 و به هزار رنج او را برداشت و روي به راه نهاد و به سراي زن آمد، كه سلاح آن جا نهاده بود. او را به در خانه بيافكند و در بزد و گفت: «اي مادر آن امانت بازده.»
    زن به زير آمد و در بگشاد. شخصي ديد چندِ مناره اي افتاده. گفت: «اي آزاد مرد اين كيست؟»‌گفت:« اي مادر سرخ كافر است.» زن چون نام سرخ كافر بشنيد از جاي برآمد5 و گفت: «اين سرخ كافر كه آورد؟ و كدام پهلوان او را چنين بربست؟» سمك گفت: « من آوردم.» گفت: «تو كيستي كه چنين توانستي كردن؟» گفت: «منم سمك عيّار. »
    چون زن نام سمك شنيد از پاي درافتاد و گفت: «اي جوان مرد در عالم من طلبكار توام. اكنون چون سرخ كافر را گرفتي بدان كه پدر صابر و صملاد، خمار، مرا برادر است و امانتي به من سپرده است در آن وقت كه تو از سراي وي برفتي.» گفت: «چون او را ببيني و از احوال او خبر يابي و مقام او بداني اين امانت به وي رسان.» سمك گفت: «اي مادر چيست؟» گفت: «صندوقي، ندانم در آن چيست؟»
    سمك بخنديد و گفت: «اي زن تو مرا مادري. خمار مرا پدر است.» نيك آمد. سليح در پوشيد و سرخ كافر را بسته در آن خانه افكند. گفت: «او را نگاه دار تا من بروم و برادرزادگان تو را بياورم تا مرا ياري دهند و سرخ كافر را ببرم كه من طاقت او را ندارم.» زن گفت:«نبايد كه سرخ كافر را برود.» گفت: «اي مادر اين كارد در دست گير كه من او را سخت بربسته ام كه اگر اين مرد بجنبد اين كارد به وي زن تا بميرد كه روا باشد.»
    سمك زن را بر وي موكًّل كرد و روي به راه نهاد تا به خانه ي دو برادر قصاب آمد. احوال بگفت كه:« من سرخ كافر را بگرفتم و در خانه ي خواهر پدر شما بربسته ام. بياييد و ياري كنيد تا او را به لشگرگاه برم كه او را در اين شهر نتوانم داشتن.»‌صابر و صملاد خرم شدند. گفتند: «اي پهلوان چگونه راه دانستي به سراي خواهر پدر ما؟» سمك احوال بگفت كه: «يزدان كار راست برمي آورد و راه مي نمايد.»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •