اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يك دم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير فنا در گذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يك دم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير فنا در گذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
من به پشت سر نگاه نمي كنم .
پشت سر ديروز است .
پشت سر خستگي امروز است .
من هنوز كالم.
مي روم تا برسم.
مي روم تا دوباره پيدا شوم.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست____تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
(از امضای خودم)
زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من راز ني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه نيست آنچه رنجم ميدهد
ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو
...
وقت ظلمت شبونه حرفای عاشقونه
وقت سکوت دلگیر شور و شوق کودکانه
وقتی دل عاشق من سراغ از تو می گیره
آخه اون از غم دوری ، از غم بی هم زبونی
چه می دونه ، چه می دونه بی تو تنهام
بی تو ندارم یاری
می گم به خدای مهربون اون که آفریده هممون
اون که آفریده یار من نیاز عاشقی من
آره با توام ای عشق آسمونی
ای تمام مهربونی
وقتی شعرامو تو بخونی حرفامو تو بدونی
آره تو با من باشی غصه نداره یاری
اون نداره با من کاری
ای تمام باور من ای شکوه آسمونی
تو همون پناهی واسه بی پناهی دل من
اگه دلخسته بودم و تنها غصه تمام دنیا
اشکامو ریخت هر شب اما من گذشتم از غم
تا که با تو باشم تا که با تو بخندم
تا تو زندگیم باشی
ای همه هم نفس من ای بهانه بودن من
بمون با من ، بمون با من
آخه من بی تو ندارم هیچ خیالی
...
اشکي در گذرگاه تاريخ
از همان روزي كه دست حضرت «قابيل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابيل»
از همان روزي كه فرزندان «آدم»
- صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي -
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مُرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه «يوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ، آدميت بر نگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينهي دنيا ز خوبيها تهي است
صحبت از آزادگي، پاكي، مروت ابلهي است
صحبت از موسا و عيسا و محمد نابجاست
قرن موسي چمبهها است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد، در زنجير
حتي قاتلي بر دار!
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست ...!
مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند
هيچ حيواني به حيواني نميدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي كنند
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است
ترسم مرا رسوا کند راز مرا افشا کند___خوارم در این دنیا کند با ما جفا ورزیدنت
ای دلبر دیر آشنا ترسم نگردی یار ما___عمرم شود آخر فنا در وعده های دیدنت
تا تواني دلي به دست آور
دل شكستن هنر نميباشد![]()
در همه عالم وفاداري كجاست
غم به خروارست غمخواري كجاست
تيتر همه دروس ما يك جمله است
در عشق , فقط نگاه مهدي ( عج ) درس است ...
=======
پيكسي جان خوش اومدي ...![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)