یه روز یه اصفهانیه توی یکی از پادگانهایتهران خدمت می کرده . بچه تهرونی ها برای اینکه اونو اذیت بکنند توی غذایش تف میکردند و اون هیچ چی نمی گفت بعد از چند روز تهرونی ها قرار میگزارند که باهاش دوستبشوند اصفهانیه میگه از کی میخواهید با من دوست بشوید میگند از فردا , اصفهانیه هممیگه من هم از فردا نمیشاشم توی سماور



