تصمیم ها تنها اغاز یک ماجرا هستند.
کیمیاگر
تصمیم ها تنها اغاز یک ماجرا هستند.
کیمیاگر
با اندکی بردباری همه چیزا را به طلا تبدیل می کنم.
کیمیاگر
هر انچه اراده خداوند باشد همان می شود.
کیمیاگر
گنج ها به وسیله سیلاب ها اشکار و توسط همیت سیلاب ها مدفون می شوند.
کیمیاگر
ادم ها خیلی زود دلیل زندگی خودشان را می اموزند شاید به خاطر همین باشد که خیلی زود هم ار ان ها دست می کشند.اما جهان این گونه است.
کیمیاگر
پیر زن گفت "تو برای تعبیر رویا به این جا امده ای و رویا زبان خداوند است.هنگامی که خداوند به زبان دنیا سخن می گوید می توانم کلامش را تعبیر کنم.اما اگر به زبان روح تو سخن می بگوید فقط خودت می توانی بفهمی.و به هر ترتیب من حق مشاوره ام را می گیرم."
کیمیاگر
سعی کن زندگی کنی. خاطره مال پیرمردها و پیرزن هاست...
کنار رود پیدرا نشستم و گریستم
پیر مرد ادامه داد:این کتاب درباره چیزی صحبت می کند که تقربا همه کتاب های دیگر از ان صحبت می کنند.از ناتوانی ادم ها در انتخاب سرنوشت خویش.و سرانجام کاری می کند که تمام مردم دنیا بزرگ ترین دروغ جهان را باور می کنند.
جوان شگفت زده پرسید :بزرگترین دروغ دنیا چیست ؟این است :در لحظه مشخصی از زندگی مان اختیارمان را بر زندگی خود از دست می دهیم و از ان پس سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا می شود.این بزرگ رین دروغ جهان است.
کیمیاگر
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزدپسرک چهل روز در بیابان راه رفتتا سرانجام به قلعه زیبایی در فراز یک کوه رسید مرد فرزانه ای که پسرک می جست در انجا می زیست.
اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی .وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید.اجران می امدند و می رفتند.مردم در گوشه و کنار صحبت می کردند گروه موسیقی کوچیکی نغمه شیرینی می نواختو میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومیان بخش از جهان ان جا بود.
مرد فرزانه با همه صحبت می کرد و پسرک مجبور شد 2 ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند.مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داداما به او گفت در ان لحظه فرصت ندارد.تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد.به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد باز گردد.سپس یک قاشق چای خوری به پسرک دادو دو قطره روغن در ان ریخت و گفت:علاوه بر ان می خواهم از تو خواهشی بکنم.هم چنان که می گردیاین قاشق را هم در دس بگیر و نگذار روغن هایش بر زمین بریزد.
پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان قصر کرد و در مام ان مد چشمش را به ان قاشق دوخته بود.پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه رسید.
فرش های ایرانی تالار غذاخوری را دیدی؟باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال طول کشید؟
متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه ام شدی؟
پسرک شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است.تنها دغدغه او این بوده که روغن که مرد فرزانه به او سپرده بود نریزد.
مرد فرزانه گفت پس برگرد و با شگفتی های دنیای من اشنا شو.اگر خانه کسی را نبینی نمی توانی به او اعتماد کنی.
پسرک قوت قلب گرفت و بار دیگر قاشق را برداشت و به اکتشاف قصر رفت.این بار تمام اثار هنری روی دیوار ها و سقف را تماشا کرد.باغ ها را دید و کوه های گردا گردش را و لطافت گل ها را و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر در جای خود به کار رفته بود.هنگامی که نزد مرد فرزانه برگشت هر انچه دیده بود با تمام جزئیا تعریف کرد.
مرد فرزانه پرسید:اما ان دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟
پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است.
فرزانه ترین و فرزانگان گفت:پس این است یگانه پندی که می توانم به تو بدهم.راز خوش بختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز ان دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.
کیمیاگر
منظور از عدم تعادل مطلقا ناپایداری روانی و از جنس روان پریشی و این جور چزها نیست.بلکه عدم توازنی است که با کشتن خداوند هر کس به دست می اید .
من دانای کل هستم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)