تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 42 از 87 اولاول ... 3238394041424344454652 ... آخرآخر
نمايش نتايج 411 به 420 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #411
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    وسترن! بابا من سعيدم، نه حميد!
    البته شما مختاري، هر چي دوس داري صدامون كن آبجي!
    اينكه گفتي كم حوصله هستم و ... واقعا يه مقدار بي انصافيه! شما داري مارو مي اندازي تو چاه رمان نويسي، كاري كه علاوه بر حوصله، پشتكار، دقت، تجربه، لطف خدا، وقت كافي بدون ترس از امتحانهاي دانشگاه و... مي خواد كه فعلا ندارم!
    اين داستان هم فكر كنم جنبه فمينيستي منو خوب نشون داد، چون تو بعضي از نارفيقاي قديمي دوران دبيرستان، كسي رو سراغ داشتم كه اهل اين جور روابط كثيف بود و هست- اين بود كه همواره دلم براي جهالت اون دخترايي كه با اون مرتيكه دوست! مي شدن، مي سوخت...
    من چرا هی به تو می گم حمید اتفاقاً از اسم سعید خیلی حال می کنم اما حالا هی قاطی می کنم(می بینی منم می تونم شعر بگم )خوب عزیز بیفت توی چاه ببین یوسف خودمونو افتاد چی شد؟
    تو همه اون چیزهایی که گفتی داری جون آبجی داری این تن بمیره داری ای داد به کی بگم داری؟

    دانشگاهت تموم شد دست به کار شو آخر تابستو ن ازت یک رمان پونصد صفحه ای می خوام نگی نگفتم!حالا نشد
    پونصد چهارصد و نود وپنج کمتر نباید باشه
    شعرت هم...خوب نبودمن چرا انترن بشم؟چرا رمانهامو نذارم؟اما نه بی شوخی قسمت مهدی شادی رو خوب
    اومدی رفته قایم شده دست از قلم هم خدای نکرده کشیده انگار؟مهدی ؟کجایی داداشی؟

  2. #412
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    چه خوش اشتها!
    500 صفحه؟ چه خبره؟ ما همين كه شيطان كيست رو بخونيم، هنر كرديم!
    حالا رو پيشنهادت فكر مي كنم زليخا!
    گفتم كه شعرم رو جدي نگيرين، چون بيتي كه گفتم بيشتر وصف حال كساني هستش كه به شما حسودي كنن، كه خوشبختانه تو دوستاتون، فرد حسودي نداريم.

  3. #413
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    الا يا ايها البنيا، همي گو ترك اين دنيا ١ بشو از her heart بيرون، نمي خواهد تو را، مينا!!
    باشه میام بیرون ولی اخرش رو فکر نکنم راست میگی که نمی خواهد تو را ....

    وبلاگ بزنی برای کارهات خوبه ....
    راستی بچه ها یک نظر
    من توی وبلاگم براش شما اکانت درست میکنم به عنوان نویسنده مثلا الان یکی دیگه هم هست که با من کار میکنه ...

    بعدش هم الان اسم وبلاگ هم خوبه که هست داستان کوتاه ... کمی فکر کنید ...

    در ضمن این V.F.D کیه میاد نظرات تخصصی میده میره ؟ یکی از شماست ؟
    اگه روی نظرم نظرتون مثبت هست دست به کار شید ...

  4. #414
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    سلام بچه ها!
    اگه نوشته زير قشنگ شده، بگيد تا باهاش تو مسابقه شركت كنم، تا دير نشده!
    شرمنده اگه 2 تا پست ميشه، تقصير از گوشيمه!

    عذاب وجدان

    چهار نفر بوديم؛ نه! سه نفر بوديم. آخه اون روز مصطفي، دوست صميميم نيومده بود مدرسه... بعداً فهميدم که مريض شده بود. به خاطر همين من و اصغر و اکبر که داداشاي دوقلو بودن، داشتيم با اتوبوس برمي گشتيم از مدرسه به خونه و تو دنياي خودمون بوديم... مي گفتيم و مي خنديديم. تا اينکه باز هم نگاهمون به همون دکه روزنامه فروشي سر چهارراه افتادش. رفت و برگشت از مدرسه هميشه من اين دکه رو مي ديدم. يه زنه توش کار مي کرد. من هميشه تعجب مي کردم که چي جوري تو يه دکه زن کار مي کنه... آخه بچه بودم، حاليم نبود... هيچ وقت حتي جرات نکردم برم و از خودش بپرسم. ازش مي ترسيدم. فکر مي کردم فقط زنها ميان و ازش روزنامه يا تنقلات مي خرن. آخه تقريباً به غير از روزنامه هرچيز ديگه اي هم مي شد تو دکه اش پيدا کرد... از بر و بچه هاي مدرسه شنيده بودم که شوهرش مرده و بچه اي هم نداره و تو اين دکه کار مي کنه تا اموراتش بچرخه...
    نمي دونم چرا يکدفعه اون فکر احمقانه به سرم زد؛ کنجکاوي يکدفعه از سر و کولم بالا رفت. بايد مي فهميدم که اون زن شبها رو کجا مي خوابه. بايد مي فهميدم که شبها رو هم تو اون دکه سر مي کنه يا نه. به اصغر و اکبر هم گفتم. اولش مي ترسيدن. آخه خيلي نازک نارنجي و سوسول بودن. ولي بالاخره راضيشون کردم. قرار شد همون شب، بريم سراغ دکه.
    من که مشکلي نداشتم. آدم تخس و لجبازي بودم. بالاخره با هزار ژانگولر بازي، وقتي همه تو خونه خوابيدن، زدم از خونه بيرون. رفتم سروقت خونه ي دوقلوها. ما و اونها تو يه محله مي نشستيم. اونها هم از خونه اومده بودن بيرون. اولش مي ترسيدن با من بيان، از سرما و تاريکي وحشت کرده بودن، ولي وقتي چراغ قوه ام رو بهشون نشون دادم، بالاخره باهام راه افتادن...
    وقتي به اونجا رسيديم، چهارراه خلوت خلوت بود. يه دونه ماشين هم اون حوالي نبود. چراغ قوه دست من بود. يه نگاهي به دکه انداختم: در پشتيش که قفل بود، شيشه جلوش هم بسته بود.
    دوقلوها گفتن: "بيا بريم بابا، مگه کسي هم مي تونه شب اينجا بخوابه؟"
    ولي من ول کن نبودم. با چراغ قوه از شيشه به داخل دکه نگاهي انداختم. تا چشم مي ديد، پر بود از قوطيهاي سيگار و بسته هاي پفک و بيشتر از همه، دسته هاي بزرگ روزنامه و جدولهاي باطله. به پايين نگاه کردم. سياه سياه بود، عين قير. اون طرف تر، گوشه ي در دکه، يه بخاري نفتي روشن بود. من که ديگه از بودن کسي تو دکه نااميد شده بودم، با ديدن بخاري روشن دوباره فضوليم گل کرد. اين دفعه چراغ قوه رو انداختم رو همون تيکه سياه که معلوم نبود چي بود.

  5. #415
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    خودم هم نمي دونم چي شد. يه دفعه از زير اون تاريکيها، متوجه يه جفت چشم سياه شدم که با يه حالت ترسناکي داشت به من نگاه مي کرد. از ترس زهره ترک داشتم مي شدم. هم من داشتم جيغ مي زدم، هم اون کسي که اون تو بود. چراغ قوه از دستم افتاد و شکست. از ترس زبونم بند اومده بود. با قدرت تمام پا به فرار گذاشتم و دوقلوها هم دنبالم دويدن. پشت سرم فقط صداي جيغ مي شنيدم. مي دونستم همون زن هستش، ولي جرات نداشتم برگردم تا ببينمش. از کجا معلوم که دنبال ما نمي دويد؟ من فقط صداهاي جيغ يک زن را مي شنيدم...
    -----------------------------------------------------------
    از فرداي آن روز ديگه به مدرسه نرفتم. چون طاقت نداشتم دکه سر چهارراه رو که به خاطر آتيش سوزي به يه مشت خاکستر تبديل شده بود، ببينم.

  6. #416
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    نه سعید این چی بود نوشتی ؟ای بابا زهره ترک شدم...چه عذاب وجدان بزرگی...افسرده ام کردی جون تو!به بقیه
    خواننده ها رحم کن با این نری مسابقه یه وقت؟مثل من به فکر خودکشی می افتند تو مقصر می شی داداشی!
    نه بی شوخی جالب بود اما بازم می گم به پای اولی نمی رسه به چند دلیل اول اینکه اون توی مایه های مذهبی
    بود شانسش خیلی بیشتره دوم اینکه تشریح صحنه ها و مکالمات محشر بود آدم کاملاً فضا رو تجسم می کرد سوم
    اینکه با پایان خوب مثل داستانهای بزرگ دنیا حس قشنگی به آدم می داد اینم خوب بود اما نمی تونم چیز زیادی در
    موردش بگم چون جداً مرا ریخت بر هم!

  7. #417
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    قشنگ بودن ولی چرا اخرش یک جوری تموم میشه ضد حال میزنه به همه ...

    راستی راجع به نظر من فکر کنید ...
    شاید هم یک سایت ایجاد شد برای این کار ...

  8. #418
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    کسی چیزی نمیذاره من بذارم ...
    یکی از کارهایی است که تو وبلاگم گذاشتم اگه میخواهید برید اونجا ...
    زمان رفتن
    18 سالش تمام شده بود ... دیگر زمان رفتن بود ...
    وسایلش را با یاد خاطرات تلخ و شیرین لحظاتش جمع کرد و درون کیف قدیمی اش قرار داد ...
    همه برای بدرقه او آماده شده بودند ...
    هر چهره برایش یک خاطره به همراه داشت, خاطراتی که زندگی اش را تشکیل داده بودند ...
    آخرین چهره, چهره ی نگهبان پیر و مهربان پرورشگاه بود ...

  9. #419
    پروفشنال Like Honey's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    604

    پيش فرض

    وسترن جون بقیه داستان رو بذار کلافمون کردی
    اگه نمیخوای بذاری بگو که ما بیخودی الاف نشیم

  10. #420
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    وسترن جون بقیه داستان رو بذار کلافمون کردی
    اگه نمیخوای بذاری بگو که ما بیخودی الاف نشیم
    راست میگه وسترن عزیز بذار بقیه رو ...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •