در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز شب
در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم، برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز شب
با هر سپیده بانگ گلوله! در هر گلوله مرگ کبوتر!
با هر کبوتر گُلی از خون! در هر گُلی، ستاره پرپر!
تا کی ستیز داسُ شقایق؟ اعدام برگُ قتل صنوبر؟
تا کی مصاف سربُ شقیقه؟ تا کی ستیز سینه وُ خنجر؟
ای جوخه جوخه های جنایت! ای چکمه های به خون شناور!
با طبل گام شب شکنانُ با ضجه های این همه مادر،
تصنیف ناب مرگ هیولا، آواز سرخ خشم برادر!
هر مشتِ بسته غنچه ی کینه، تا خون بهای لاله ی بی سر!
تا فصل فسخ حصارُ زنجیر! تا قوم هم صدا وُ برابر!
با پرچمی به رنگ ترانه! بر شانه ی شهامت خواهر!
با من بیا به فتح رهایی! تا مرگ سایه، تا شب آخر!
فردای ما شکستن هر مرز! فردای ما تبلور باور
روز در کسب هنر کوش که مي خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت مي صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشي زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی!
خرقه جایی گـــــــرو باده و دفتر جایــــــی!!
دل که آیینه ی صافی ست غبــــاری دارد
از خدا می طلبـــم صحبت روشــن رایی!
شرح این قصّه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخـــــــن پروایی!
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوســــــــت
گشته هر گوشه ی چشم از غم دل دریایی
زین دایره ی مینا خونین جگـرم، مِی ده!
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی!
آستان جانان – شعر از حافظ – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گيرد بلا کناري عشق از ميان برافتد
دهر آتشي فروزد کابي بر آن توان زد
داغ درون نماند سوز نهان برافتد
عشق از تنزل حسن گردد به خاک يکسان
نام و نشان عاشق زين خاکدان برافتد
رخسار عافيت را که ايام کرده پنهان
باد امان بجنبد برقع از آن برافتد
محتشم كاشاني
Last edited by Madame Tussaud; 02-05-2010 at 11:05.
دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلـــف تو زنجير كنم!
حافظ
من یـک نفر نـی ام، ما جنگلیم و ســـــبـز .:.:. هیزم به جان شمـا نه، قــــلم کــه میشویم
در بنــد میشویم و به خـون غسـل میکنیم .:.:. مـا روبروی تفنگ شـما سنگ میشــــــویم
این حرف در به در ترین شاعر رهایی است .:.:. ما در مقابل خشم شما لبخند میشویم
من بی مِی ِ ناب زیســــــتن نتوانم
بی باده کشــــید بار ِ تن نتوانـــــــم
من بنده ی آن دمم که سـاقی گوید
یک جـــــــــام دگر بگیر و من نتوانم!
خیام
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جاي آشتي نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاري بجز رندي نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
حافظ
دريا به جوش از تو که بيمثل گوهري
کهسار در خروش که اي يار غار ما
در روز بزم ساقي درياعطاي ما
در روز رزم شير نر و ذوالفقار ما
مولوی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)