با کمی پاییز
و یک دوبیتی سبز
برایت شالی بافته ام
تا که بیایی
محمود كوير
با کمی پاییز
و یک دوبیتی سبز
برایت شالی بافته ام
تا که بیایی
محمود كوير
دل من میفهمد
جمله زیبای
دوستت دارم را
گرچه در حسرت آن است بسی
که به آن گوش سپارد چندی
دل من میفهمد
که هم اکنون تنهاست
ودگر هیچکسی درپی آن نیست
که بگیرد در دست
دل تنهایم را
سرد و نمناکم را
مال خودم بود
دیر گاهیست که تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بازهم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من بی خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام....
نمی دانم ....
تو به آسمان چشم دوخته ای
یا آسمان را به چشمان تو ....
شاعر که نیستم
به کلاغ ها هم نمی مانم
به جغدها باید
شبیه تر باشد این صدا
که می آید از دل ویرانه ها
از دل ویرانی ها
بهار
و این همه دلتنگی ؟!
نه ،
شاید فرشته ای
فصل ها را به اشتباه
ورق زده باشد !
در آپارتمان ما
بهار
با سبزه های کوچک چند روزه
به خانه می آید
و چند روز بعد
با سطل های زباله
از خانه می رود
دلم میسوزد
بر چشمهای خیس از حسرت پنجره های قطار
در ایستگاه فردا
چانه لرزان من
آغوش خالی تو
و بوسه دستهایمان بر هم
برای بار آخر
چمدانهایت به پایم افتاده اند
و فریاد سوزنبان
که "فرصتی نمانده"
دیشب آن قدر باران آمد
که اکر بگویم یاد تو نبودم
باران با من قهر میکند
آن قدر از پنجره بیرون را نگاه کردم
که اگر بگویم منتظر تو نبودم
پنجره با من قهر میکند
آن قدر دلتنگ خوابیدم
که اگر بگویم خواب تو را ندیدم
خوابت هم مرا ترک میگوید
بـه همین سـادگی بود:
«از دور دست تکان دادی»
آری... ساده بود
و البته
کشنده
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)