به پیوست این شعر
خود را
در باقیمانده ی سپیدی کاغذ می پیچم
بگو
حضرت مرگ بیاید
دیگر زندگی شعر تازه ای ندارد
به پیوست این شعر
خود را
در باقیمانده ی سپیدی کاغذ می پیچم
بگو
حضرت مرگ بیاید
دیگر زندگی شعر تازه ای ندارد
من در قرن بیستم زندگی می کنم
و تو در کنارم آرمیده ای.
وقتی به خواب رفتی ناراحت بودی
و کاری از دست من بر نمی آمد.
احساس نا امیدی کردم
ولی صورتت آنقدر زیباست
که نمی توانم از وصفش دست بکشم
و هیچ کاری هم از دستم بر نمی آید
تا وقتی خوابی خوشحال شوی.
گمان ميكردم،
زمان بگذرد
عوض مي شوي
زمان بگذرد
عوض مي شوم
زمان بگذشت
عوض نشدي
زمان بگذشت
عوض نشدم
اي زمان!
بعد از تو من ماندم و خلوتي بيرنگ
و تصوير جسدي عمود و عبوس در اينه
و چند نخ سيگار كه دراز به دراز افتادند
تا در غربت دستان لرزانم شريك شوند
روزي که دلم در پي ات افتــــــاد
آوار بلا بر سرش افتــــــــــــاد
چون رنج به عشق تو پذيرفـــت
ديـــوانه شد و از نفس افتـاد
بعد از سپري گشتن ايـــــــــــام
دل بار دگر يــــــــــــاد تو افتاد
از هجر تو بي تاب و توان گشت
عاشق شد و در دام تو افتاد
باید برگردم
زیر بالشی شاید
ته جیب پیراهنی
باید خوب بگردم
پشت آینه
زیر فرش
لابه لای حولهها شاید
چیزی جا گذاشتهام
دو ـ سه خط شعر
دو ـ سه تار مو
خیال یک بوسه
لای کتابی حتا
چه میدانم
باید گشت
پشت سر چیزی مانده
این همه که زنده ماندهام
مثل عطری که از رو نمیرود
از تن
از تو
از یاد
عصرهای پنجشنبه
پيادهروی
در پارك خلوت انتهای خيابان را
به چای نوشيدن
كنار پنجره
ترجيح میدهم
عصرهای پنجشنبه
نقاشی نمیكشم
حرف نمیزنم
و آب دادن به گلدانها را
فراموش میكنم
عصرهای پنجشنبه
مدام با خودم میگويم
كه
شعر برای چيست؟
وقتی بهانهای
برای ديدنت ندارم
دلم لک زده
برای
ساعت 4 بعدازظهر انقلاب
که شلوغ باشد
دود
ترافیک
فرقی نمیکند
تنها مهم اینست
که هر چه باشد
تو نیز هستی
در این وحشت بیهمهچیز
تو که باشی
همه چیز هست...
كاش همه ي قاب عكس ها يك جور بودند
شكل من
كه دست هايم را بُرده ام
زير چانه ام
و فكر مي كنم
چرا اين دست ها تمام نمي شوند
ـ شايد پاهايي در كارند
تا بادي نيايد
قابي نلرزد
نشكند
و من آن قدر شاعر بمانم
تا چانه ام درد بگيرد وُ
ديگر كسي
شعري
نگويد
...
آن وقت شايد
دست ها و پاها
در كتاب ها
چاپ شوند .
سينا عليمحمدي
دنباله این خواب در کلمات تو
راه می رود
بهار فرفره ای خسته در پیشانی خداست
نارنجی از طعم ها ی عید
وآیینه هایی کوتاهتر از گفتگو
می دانستم برای پنجره منظر ه ی تو
کافی بود
روی غبار ساعت رد اسبها گم می شد
آهسته در تن می نشستی
وسال کهنه زخم مهربانی بود
با خارش مدام ........
آزيتا قهرمان
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)