غریبه ها
خسته و گرسنه از کارخانه بر می گردم، کیفی سنگین، شانه ای کج، سری
که گیج می رود، چشمانی گود رفته، به ایستگاه اتوبوس می رسم ایستگاهی
که نه تابلویی دارد و نه فضایی برای شکل گیری احساس یک ایستگاه... تکرار
شمارش درختان چنار، شمشادهای سیاه و موشهایی که لای شمشادها به عبور
ماشین های تک سرنشین غبطه می خورند. اینجا ایستگاهی ست که من و یک
عده چهره ی آشنا، هر روز همدیگر را حوالی صبح و عصر می بینیم، اما دریغ از
یک سلام، یک احوالپرسی ناچیز.... باران می آید و من چتر ندارم.
محمد حسین صفری/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات