در روزگار قديم زن و شوهري بودند كه يكديگر را بسيار دوست داشتند.زن وقتي جوان بود مرد.شوهرش او را براي خاكسپاري به ساحل رودخانه كا ئو بين برد و در آنجا بودا را ديد و براي زنده شدن زنش از او كمك خواست.بودا به او گفت :سه قطره از خونت را به او بخوران مرد اينكار را كرد و زن عمر دوباره يافت.بعدها بازرگاني دلباخته زن شد و او را فريفت و با خود برد.شوهر دوباره نزد بودا رفت.بودا به او گفت:سه قطره خونت را از او پس بگير.مرد نزد زنش رفت و زن انگشت خود را دريد و سه قطره خون را پس داد و به پشه خاكي تبديل شد.از آن پس پشه خاكي خون همه را مي مكد تا دوباره انسان شود ولي بخاطر جثه كوچكش نميتواند سه قطره خون را در بدنش جاي دهد



جواب بصورت نقل قول
