ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم ،تو اما...
آخرین سرفه ی یک مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما ...
من خودت را به تو می سپارم
جز تو چیزی ندارم ، تو اما...
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم ،تو اما...
آخرین سرفه ی یک مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما ...
من خودت را به تو می سپارم
جز تو چیزی ندارم ، تو اما...
در گوشه ای از اتاقی دور
کودکی گریه می کند
و اشکهایش را
بر دفتر خاطرات من می ریزد
حق با تو بود
ما نباید بزرگ می شدیم ...
با سلام
این غزل اولین شعریه که سرودم و اونو به همه شما عزیزان تقدیم می کنم:
غم عشق
دردا که غم عشقت آتش زده بر جانم از هجر جگر سوزت خونین شده مزگام
بزم دل شبکوران فانوس نمی خواهد خاموش شده فانوس از شبنم چشمانم
دیریست دلم هر شب سودای غمت دارد زین عشق نهانسوزت در تهمت و بهتانم
من هستی خود جمله پای دل تو دادم دیگر تو چه می خواهی از کیسه و انبانم
من نیز نمی دانم این عشق جه منشوریست خود نیز بسان او در گردش و دورانم
در دامگه عشقت می گردم و می گردم از سحر لب و خالت حیرانم و حیرانم
گفتی تو به من صابر بیرون برو از کویم اما بتو من گفتم می مانم و می مانم !
(ج-ن)
Last edited by vikijay; 17-01-2008 at 00:35.
حالا که عاشقانه هایمان
کوههای ست که به هم نمی رسند
من
در گله ی آهوانی که رم کرده اند
از جنگل های تو دور می شوم.
بگذریم
پشت این جنگل گاهی دنیا آنقدر کوچک است
که توی خیابان به هم می خوریم و
یادت می افتد هنوز زیبا بوده ام.......
عشق اينکه دل از او به اشتياق مي افتد
بدون آنکه بخواهيم اتفاق مي افتد
اگر چه بار گرانيست گر به دوش نباشد
مسير چشمه ي بودن به باتلاق مي افتد
هميشه وقت رسيدن به عمق معني نابش
گلوي واژه و جمله به اختناق مي افتد
چه رمزي است خدايا! که بي بلاي وجودش
ميان زندگي و مرگ انطباق مي افتد
هنوز هيچ دلي پي نبرده است که اين شور
چرا بي آنکه بخواهيم اتفاق مي افتد.
اشتباه گرفته ای
دریا را
با کسی که موج برش نمی دارد
گاهی که دوستت دارم را به آب می زنی.
اشتباه گرفته ای
تا من بوده ام
زمین بودl و چهار دیواری که از بس بلندبود
دست کسی به من نرسید.
زنده ای!
و این گناه دریا نبودن من است
که تو را توی این
دامن آبی
غرق نکرده ام.
به دور می رفتم
به جستجوی راز جهان
که دودکش خانه ات را دیدم
نزدیک که شدم
دریافتم آنچه به دنبالش بودم
تویی،
زنی با گیسوانی بافته و
آوازهایی که خواب خرس را
پر از کندوهای عسل می کرد
اینجا فرود آمدم
و برای بخاری ات هیزم جمع کردم.
رسول یونان
عمارتی زیبا
در چمن زاری بزرگ
کنار دریا چه های شیر
من آنجا زندگی می کنم
با نامی از انسان و
شکوهی از خدایان
اما حقیقت چیز دیگری ست
من
در جستجوی او
تنها به رویا هایم رسیده ام
رسول یونان
من براي سال ها مينويسم ......
سال ها بعد كه چشمان تو عاشق ميشوند.......
افسوس كه قصه ي مادربزرگ درست بود......
هميشه يكي بود يكي نبود........
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
ه.ا.سایه
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)