تنهایم
چاله های ذهنم خود از وهم سیراب میکنند
زبانم خود را اسیر سکوت می کند
و من بیراهه می÷یمایم
در روشنایی مطلق کور می شوم و محو...
تنهایم
چاله های ذهنم خود از وهم سیراب میکنند
زبانم خود را اسیر سکوت می کند
و من بیراهه می÷یمایم
در روشنایی مطلق کور می شوم و محو...
وهم و خیال است که مرا دهندم مرگ
صبر و توان برفت از کف و در آرزوی مرگ
تنها و یکه رها شده ام در این برهوت
راه کویر را نشانم دهید
تا سر گذارم به آن مسیر
خسته که نه افسرده ام من غمگین و تنها
بسته شده و مرده اند این بال و پرها
زاغکان را چه درکی است از بال کبوتران
بال سیاهشان را چه وزنی استبر قافیه سبکبالان
دل نمانده بر من سیه دل که بندمش به کسی
تنها عابر تنهای شهر را نماندست نفسی
سوز و آه تاریک است به سان قفس
آلوده گشته به غم این آخرین نفس
الحان و اشعار سیاه مرده و بی روحم
به مثابه کس نبود و مشابه است به مرگم
من نیز مرده ام به سان اشعارم
آن کس که به دار آویخته کردند منم
من به خيال خامم
فكر مي كردم
فاصله يك خط صاف است
كه كشيده مي شود
از اينجا تا آن سوي مرز
نقشه را باز مي كنم
وجب مي كنم
فاصله
تو تا خودم را
دو بند انگشت هم نمي شود
فقط بالا و پايين دارد
پيچ و خم دارد
و من نمي دانم
تو
در پس كدامين پيچ پنهاني
كه نمي آيي
زندگی در امتداد بی کسی
لحظه های مرگ یک پروانه است
زندگی در بهترین حالات خود
یک نگاه سرد و غمگینانه است
زندگی عشقی ست پرمکر و فریب
آشنا با مردم و با من ولی بیگانه است
زندگی می ماند و ما میرویم
مثل گنجشکی که دور از خانه است
و اکنون تو با مرگ رفته ای ؛
و من این جا تنها به این امید دم می زنم که با "هر نفس" ،
"گامی" به تو نزدیک تر می شوم و ...
این زندگی من است
دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت
سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام
من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ام؟
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ....
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است
و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند
و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم
نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی
تا به حال نوشته بودم ؟
به گمانم نه
پس اینبار برایت می نویسم که
گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند
اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند
میخوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند
هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشههایم بشوید
و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است
به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که
دلتنگت شده ام به همین سادگی
ديدي شبي در حرف و حديث مبهم بي فردا گمت کردم !
ديدي در آن دقايق دير باور پر گريه گمت کردم !
ديدي آب آمد و از سر دريا گذشت و تو نيامدي ...!
همین و دیگر هیچ ...
هیچ ...
هیچ ...
و وقتي که غم دنيا مياد تو دلت....
وقتي دلت تنگه براش
وقتي آينده اي نميبيني وقتي فقط گذشته مونده تو ذهنت...... لحظه هايي که ديگه نميان
وقتي که اشک بيصدا مياد. خودش مياد فريادت تو اشکات جمع ميشن و بي صدا به روي ميز ميريزن. وقتي دلت ميخواد فقط يه بار ديگه ببينيش. دوست داري تابلو اتاقش بشي تا هميشه ببينيش. وقتي کسي نيس داد بزني بگي دلم تنگـــــــــــــــــــه ...... وقتي اشک پيرنتو خيس کرد. آه هم نميتوني بگي.فقط اشک ميريزي و روبرو رو نگاه ميکني. گذشته رو ميبيني. مثل يه پرده فيلم. ................ خاطراتت بر نميگرده........... ديگه بر نميگرده............ ديگه هيچ وقت بر نميگرده.....................
از
سر شب
ابرهاي سياه و
نبودن باران آزارم مي دهد
پشت پنجره نيستم
باز كردم پنجره را
و تو را نفس مي كشم
و غم دوريت را
با هق هق هايم سر مي دهم
و زندگي را
با آه سردي مي نوازم
پنجره را مي بندم
نگاهم پشت پنجره مي ماند
سكوت مي كنم
و مي چكم بر پرده هاي
ايستاده بر پنجره ها
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)